ایام سپری شد و فصلی از فصول کتاب طبیعت ورق خورد

و بهار با تمام زیبایی هایش فرا رسید.

فصلی که در آن طبیعت هزاران رنگ و بو را به آدمیان

هدیه می کند از درختان و گیاهان و گلهای متفاوت که هر

 کدام دارای زیبایی خاص خود هستند که به مزاج تمامی

 انسانها سازگارند.

فصل بهار که فرا می رسد بر خلاف تمامی زیبایی هایش

دلتنگی به سراغ من می آید و این دلتنگی شاید از نوعی

حسادت سرچشمه می گیرد و این حسادت به خاطر دیدن

گلهاست آری وقتی می بینم گلها به چه سادگی با یکدیگر

 رابطه برقرار می کنند و موانعی بر سر راه آنها ایجاد 

نمی شود و وقتی به خود می نگرم....

برای گلها واژه هایی همچون فاصله فراق و.. معنا و مفهومی

 ندارد و آنها را آزار نمی دهد.

آنها دوست مهربانی مثل نسیم دارند که  فریب و نیرنگ و ریا

را نمی داند و حتی مفهومی از این واژه ها سراغ ندارد.

در فصل بهار گلها برای دید و بازدید از یکدیگر به گرد افشانی

می پردازند به همین خاطر فاصله و فراغ دیدار برای آنها واژگانی

بی معنا هستند.

آری فاصله بسیار رنج آور است و واژه ای را با خود به یدک می کشد

به نام انتظار که تحمل فراغ را بسی مشکل تر می سازد.

از تلاقی این دو واژه کلمه ای به نام صبر هویدا می گردد.

در مورد این واژگان بسیار اندیشیده ام و هر بار در ضمن تامل بغض

 بی اراده گلویم را پر کرده است و حسادتم نسبت به گلها بیشتر شده است.

و هر بار با خود غزل تلخ صبوری را زمزمه می کنم.

تنها شباهت من و گل در این است که من نیز گفته ها و حرفهای دلم را

به باد می سپارم تا گوش یار را با زمزمه های من نوازش دهد و به او برساند.

و سحر گاه در مسیر گذر قاصدکها به انتظارپیامی از او می نشینم.

در کشاکش این افکار از دل قطره دریای با عظمت را نظاره می کنم.

و با چشمانی که به گیسوان طلایی خورشید خیره گشته روزها را به

شب چشمانت می سپارم و شب فرا می رسد اما چه شبی ؟

شبی که همچون شبهای خالی ازستاره به سردی روحم می گراید تا

 جایی که با گریه به خواب می روم.

باز دلم می گوید که با غم های دنیا آشتی کنم زیرا واژه ای به نام امید

به من نوید آینده ای روشن می دهد.