انديشه

از جمله پرسشهای كليدی برای فوكو، اين است كه چگونه گفتمان «اراده معطوف به حقيقت» در طول تاريخ و در گفتمانهای ما دوام آورده است؟ چه تفاوتی میتوان ميان سيستمهای طرد (تاريخی، تعديلپذير، محدوديتها نهادی) ، در فرآيند رشد، به اين پرسشها پاسخ دهد.
ميشل فوكو روشنفكر فرانسوي
۱
به گمان من آن چه بيش از هر چيز مرا مجذوب فوكو میكند ذهنيت پرسشگر اوست. او تقريباً همه چيز را به زير سؤا ل میبرد. انديشهی پرسشگر فوكو، از يك سو، كار انديشيدن را دشوار میكند، و از سوی ديگر، لذت انديشيدن به ناانديشيدهها، ناانديشيدههای جديدی كشف میشود اين مسير تا ابد ادامه دارد. فوكو متفكری است كه دائماً در حال كسب هويت روشنفكری جديدی است. به همين دليل نمیتوان به سادگی او را در قالب يك يا حتی تركيبی از ايسمها قرار داد. انديشههای او مخالف همهی آن چيزهايی است كه جهانشمول يا بديهی به نظر میرسند . نقش فوكو (و اين كلمهای است كه او بر روی آن تاكيد میكند) اين است كه به مردم نشان دهد آزادتر از آناند كه تصور میكنند، اين كه مردم میتوانند بعضی از موضوعاتی را كه در لحظاتی از تاريخ اتفاق افتاده و انها را به عنوان حقيقت و سند پذيرفتهاند مورد انتقاد قرار دهند و از بين ببرند، در نزد او نقش روشنفكر اين است كه تا اندازهای ذهن مردم را تغيير دهد.
2
از جمله پرسشهايی كه دربارهی انديشهی فوكو مطرح است اين است كه چگونه توانسته خود را از بند انديشههای مسلط زمان خود، يعنی ساختارگرايی (رئاليسم) و پديدارشناسی (ايدهآليسم) رهايی بخشد؟ يكی از راهها برای پاسخ به اين پرسش بررسی ظهور بازانديشی فوكو دربارهی مفاهيم قدرت، دانش و گفتمان است. به عبارت ديگر، او انديشههای سنتی و مسلط ماركسيسم، تاريخ انديشهها و زبانشناسی ساختاری را مورد بازانديشی قرار میدهد. در دهههای 1960 و 1970، اين سه گفتمان انتقادی با بحران جدی، چه درونی و چه بيرونی، رو به رو بودند. از اين رو میتوان كارهای فوكو را به استثمار درآوردن اين بحران، تلقی كرد؛ يعنی لحظهای كه در آن فوكو مسير حركت انديشهی انتقادی (چه سياسی و چه اجتماعی) را تغيير میدهد. میتوان گفت كه فوكو به جای تعمير مسير و بازنمودن همان راه برای تداوم، راه انديشيدن جديد را، در خارج از آن مسير، به روی ما میگشايد وكارهای فوكو را میتوان گسيختگی از ايدئولوژیهای مسلط زمان خود، به ويژه ماركسيسم، به شمار آورد. بر خلاف اگزيستانسياليسم سارتر و جبرگرايی تاريخی ماركسيسم، فوكو رهيافتی متفاوت نسبت به اين مفاهيم وموضوعات دارد.
از جمله اهداف اصلی فوكو بررسی تاريخ شيوههای گوناگون و پرده برداشتن از نيروهای فرهنگی و تاريخیای است كه انسان را به موضوع قدرت و سوژهی دانش تبديل كرده است. تحقيقات فوكو به طور كلی با سه شيوه سر و كار دارد:
1. اول شيوههای پژوهشی است كه تلاش میكند تابه خود شأن و مقام علم ببخشند، مثلاً ساختار دستور زبان كه در آن فاعل سخن تبديل به يك موضوع میشود. به عبارت سادهتر، دستور زبان ابزاری است كه انسان را تبديل به يك سوژه میكند و يا انسان مولد را تبديل به سوژهای میكند كه كار میكند. اين بحث به ويژه در كتاب «نظم اشيا» مطرح شده است.
2. شيوههايی است كه از طريق كردارهای جداكننده يا «شكافانداز» Dividing Prictices سوژه را يا در دورن خود و يا از ديگران تجزيه میكند و اين فرآيند سوژه را تبديل به يك شی قابلمطالعه میكند: مثلا تفاوت ميان ديوانه و عاقل، بيمار و تندرست و مجرمين و «آدمها خوب» . اين بحث در كتابهای «جنون و تمدن»، «تولد درمانگاه» ، «انظباط و مجازات» و «تاريخ جنسيت» مطرح شده است.
3. شيوهای كه انسان از طريق آن خودش را به سوژه تبديل میكند. در اين مورد، فوكو قلمرو «جنسيت» را مورد مطالعه قرار میدهد: پرسش كليدی فوكو، در اين قلمرو، اين است كه چگونه انسانها ياد گرفتهاند كه خودشان را فاعل «جنسيت» بدانند.
يكی از مهمترين سيماهای نوشتههای فوكو و تجزيه و تحليلی ماهيت قدرت است كه در تقسير او از تاريخ ديده میشود. فوكو قدرت را در بعد تاريخی آن كشف و تجزيه و تحليل میكند. او بسياری از نهادهای اجتماعی منجمله بيمارستان، تيمارستان، زندان، دانشگاه، جنسيت و بسياری ديگر را بر حسب توسعهی تاريخی شان مورد تجزيه و تحليلی قرار داده است. اما ديدگاه او در مورد تاريخ به مثابه فرآيندی نيست كه از طريق آن حوادث، ايدهها، و غيره پيشرفتی خطی داشته باشند. بر عكس، او بر اين باور بود كه اين حوادث و ايدهها از يكديگر منفصل و فردی هستند. اين ايدهی انفصال ناپيوستگی يكی ديگر از نوآوریهای فلسفی فوكو به شمار میآيد. ايدهی ضد تاريخی فوكو مجموعهای دانشها (گفتمانها) است كه حوادث را بالقوه منفصل از يكديگر و نه ضرورتاً به صورت پيشرفت و از پيشتعيينشده میبيند، به همين دليل است كه اغلب او را فيلسوف «انفصال» يا «ناپيوستگی» مینامند، تجزيه و تحليل فوكو از تغييرات علمی نيز در فلسفهی انفصال او نهفته است. به عقيدهی او پيشرفت علم مرحله به مرحله نيست تا از آن طريق به حقيقت نزديكتر شويم، پيشرفت علم از طريق اصولی ثابت و غير قابل تغيير هدای ت نمیشود. از طريق همين تز انفصال است كه فوكو دانش رسمی و مسلط را به زير سوال میبرد.
بسياری بر اين ايدهی ضدتاريخی فوكو ايراد وارد میكنند. فوكو برای پاسخ به منتقدين خود نظريههای حقيقت خود را به كار میگيرد. حقيقت برای فوكو آن حقيقتی نيست كه فيلسوفان به دنبال آناند. آنچه فوكو به دنبال آن است جز آن است كه مثلاً كانت و هگل به دنبال آن بودند. او به دنبال متونی نيست كه در آن بهترين بحثها با استوارترين منطق بيان شده باشد. او گفتمانهايی مانند حقيقت را به اين دليل مطالعه نمیكند كه تحليلی از مفاهيم آنها به دست دهدم. گفتمان هايی مانند حقيقت، در نزد فوكو، هستههای قدرتمنداند. اين گفتمانها را نبايد از ديدگاه نويسنده يا خوانندگان آن نگريست، بلكه بايد از اين ديدگاه به آنها توجه كرد كه چگونه سازندهی روابط قدرتند. مثلاً برای پی بردن به گفتمانی مانند «غربزدگی» يا «تهاجم فرهنگی» نبايد هميشه به نوشتههای كسانی مانند آل احمد يا شريعتی، و يا ديگرانی كه شايد، با به كار بردن اين مفاهيم، بيشترين نفوذ را داشتهاند روی آورد، بلكه بايد به دنبال آن گفتمانی بود كه در عينيت جامعه و نزديكتر به نبض زندگی اجتماعی است. در واقع، برای درك بهتر اين گفتمانها بايد با مردم كوچه و بازار، با كارگر و كارمند و دانشآموز و دانشجو، تماس گرفت، زيرا در گفتمانهای همين مردم معمولی است كه بازی قدرت و مسالهی «غربزدگی» يا «تهاجم فرهنگی» خود را آشكار میسازد. در نزد او، تفسيرهای ماهرانهتر و پيچيدهتری از حقيقت وجود دارد. به عقيدهی او، يك حقيقت منحصر به فرد در تاريخ وجود ندارد كه حوادث را ديكته كند. بر عكس، انديشههای فوكو «حقيقت مرسوم تاريخی» را به زير سوال میبرد و معتقد است كه شايد تجزيه و تحليل بهتری از تاريخ بتواند شكلدهندهی يك «هستیشناسی زمان حال» Ontology of the Present باشد.
علاوه بر اين، بررسی تاريخ فوكو حركت از كل به جز deductive نيست: او بررسی تاريخی خود را بر اساس تزی دنبال نمیكند كه بتواند بعدها مورد تأييـد ديگران قرار گيرد. بر عكس، تجزيه و تحليل تاريخی او دربارهی نهادهای ويژه و مشخص تاريخی است تا از طريق آن بتوانند به ايدهی بزرگ تری دست يابد كه هميسشه در حال پيشرفت است. تجزيه و تحليل تاريخی فوكو، در نهايتا، اين نيست كه تاريخ را با دقت بخواند تا به نظريهای دربارهی قدرت دست يابد. تجزيه و تحليلی تاريخی فوكو، خالق چارچوبی است كه در آن سياليت، روانی و محلی بودن قدرت رشد میكند. شايد به همين دليل باشد كه فوكو را فيلسوف شرايط مشخص نيز مینامند. در نزد او هيچ نظريهی كلانی قادر به توضيح چگونگی كاركرد قدرت در همهی حوزههای سياسی و اجتماعی نيست. پرسشی كه برای فوكو مطرح است اين نيست كه چرا بعضی از مردم خواهان تسلطاند و استراتژی آنها برای چنين تسلطی چيست؟ برعكس، پرسش اصلی برای او اين است كه چگونه و طی چه فرآيندی سوژه تحت سلطه قرار میگيرد و رفتارهايش به او ديكته میشود؟ به عبارت ديگر، به جای كه اين كه از خود بپرسيم، كه مثلاً چگونه حاكم بر ما ظاهر میشود و خود را تحميل میكند، بايد اين پرسش را مطرح كنيم كه چگونه سوژه به تدريج از نظر فيزيكی و فكری تحت سلطهی حاكم قرار میگيرد. به زبانی ديگر ما بايد به فرآيندی توجه كنيم كه انسان از هر نظر سوژه میشود.
فوكو از يك سو، به دنبال كاركرد خردهقدرتهایی است كه در خانواده، زندان، بيمارستان، و درگير نهادهای اجتماعی اعمال میشوند و ، از سوی ديگر، در به دنبال درك اشكال مقاومتها و مخالفتهايی است كه عليه اشكال مختلف قدرت صورت میگيرد. اين مقاومتها و مخالفتها در اشكال مختلف خود را متجلی كردهاند: مثلاً مخالفت نسبت به «اعمال قدرت مردان بر زنان، پدر و مادرها نسبت به كودكان، روانپزشكی بر بيماران روانی، پزشكی بر كل جمعيت و اعمال قدرت دستگاه اداری بر شيوههای زيست مرد. 3
فوكو اين مقاومتها و مبارزات را صرفاً به اين دليل برای تحقيقات خود انتخاب میكند كه تهديدكنندهی ارزشهای فردی هستند. اين مقاوتها و مخالفت با اثرات قدرتی صورت میگيرد كه با دانش، توانايی و شايستگی پيوند خوردهاند. 4 در نزد فوكو، اين مبارزات در سه شكل خود را متجلی میكنند: 1- مبارزه عليه اشكال سلطه (قومی، اجتماعی، مذهبی)؛ 2- مبارزه عليه اشكال مختلف استثمار كه افراد را از آنچه توليد میكنند جدا میسازد؛ و 3- مبارزه عليه آن چيزی كه فرد را مقيد خود ساخته و از اين راه او را تسليم ديگران میكند (مثل مبارزه عليه انقياد و اشكال سوژهشدگی و تسليم).5
شايد هدف امروز ما آن نباشد كه چيستی خود را كشف كنيم، بلكه نفی و در آن چيزی باشد كه هستيم. فوكو برای رهايثی از يان بنبست دوجانبهی سياسی كه ، همزمان، همان ويژگیهای منفرد سازی و كليسازی ساختارهای قدرت مدرن است، پيشنهاد میكند كه بايد در اين باره بينديشيم كه چه چيزی، غير از آنچه هستيم، میتوانستيم باشيم. 6 اگر چنين بينديشيم، نتيجه اين میشود كه مسألهی سياسی، اخلاقی، اجتماعی و فلسفی روزگار ما اين نيست كه بكوشيم فرد را از دست دولت و نهادهای دولتی رها سازيم، بلكه مسأله اين میشود كه خود را هم از دست دولت و هم از قيد آن نوعی از منفردسازی رها كنيم كه با دولت پيوند خورده است. ما بايد اشكال جديدی از سوژگی را از طريق نفی اين نوع از فرديت پرورش دهيم كه قرنها خود را بر ما تحميل كرده است. 7
اكثر كارهای فوكو شامل بررسی شرايط و ساختارهای مشخص و ويژهی تاريخی است . او هرگز به دنبال رسيدن به يك نظريهی جهانشمول دربارهی قدرت نبوده است. از جمله دلايلی كه قدرت در نزد فوكو از اهميت زيادی برخوردار است اين است كه :
1. ارتباطات قدرت در نزد او عوامل تعيينكنندهی تغيرات تاريخی است. تقريباً همهی مطالعات فوكو دربارهی نهادها مختلف اجتماعی برای نشان دادن همين ديدگاه است.
2. اين كه ، در نزد فوكو، هيچكس نمیتواند از قدرت فرار كند و ردپای قدرت را نمیتوان تنها در يك فرد، يك پادشاه، يك حكومت و يا يك ديكتاتور جستجو كرد. قدرت را در همهی سطوح اجتماعی پخش و گسترده است. اين بدان معناست كه قدرت، سيال و محلی است و هر روز و در همه جا خود را به ما تحميل میكند و هرگز نمیتوان قدرت را بیمصرف و متلاشی كرد. بنابراين میبينيم كه درك فوكو از قدرت، از يك سو، فلسفهی تاريخ را به زير سوال میبرد و از سوی ديگر، تجزيه و تحليل او از ذات قدرت، از طريق تفسير تاريخی ، كاملاً بديع و تازه است .
از جمله مفاهيمی كه مركز ثقل چارچوب تحليلی فوكو دربارهی قدرت را تشكيل میدهد،مفهوم «گفتمان» است. گفتمانها نه تنها مربوط به چيزهايی هستند كه میتوانند گفته و يا دربارهشان فكر شود، بلكه دربارهی اين نيز هست كه چه كسی، در چه زمانی و با چه آمريتی میتواند صحبت كند. آنها مجسمكنندهی معنا و ارتباطات اجتماعیاند؛ آنها تشكيلدهندهی هم ذهنيت و هم ارتباطات قدرتاند. گفتمانها دربارهی موضوعات صحبتنكرده و آنها را تعيين نمیكنند. آنها سازندهی موضوعاتند و در فرآيند اين سازندگی مداخلهی خود را پنهان میكنند. 8 از اين رو، احتمالات برای معنی و تعريف از طريق موقعيتهای اجتماعی و تشكيلاتیای به دست میآيد كه توسط به كار گيرندگان گفتمان اشغل شده است. بنابراين، معانی و مفاهيم نه از درون زبان بلكه از درون اعمال تشكيلاتی و ارتباطات قدرت ناشی میشوند. همين كه كلمات و مفاهيم در درون گفتمانهای مختلف گسترش پيدا كنند، معنا و تاثير خود را تغيير میدهند. گفمانها احتمال تفكر را تحميل میكنند. آنها كلمات را از طريق راههای ويژه تنظيم و تركيب كرده، مانع تركيبات ديگر شده و يا آنها را جا به جا میكنند. در هر صورت، از آن جا كه گفتمانها توسط طرد و دربرگيری، و همچنين توسط چيزهايی كه میتوانند و يا نمیتوانند گفته شوند، ساخته شدهاند در ارتباطی رقابتآميز با گفتمانهای ديگر، معنای ديگر، دعاوی ديگر، حقوق و موقعيتهای ديگر قرار میگيرند. اين همان «اصل انفصال» يا «ناپيوستگی» فوكو است. او معتقد است كه «ما بايد پيچيدگی و ناپايداری قدرت را- جايی كه گفتمان میتواند هم ابزار و هم ثمرهی قدرت، و همچنين يك مانع، يك موجب لغزش، يك نقطهی مقاومت و يك نقطهی شروع برای يك استراتژی مخالف باشد- بپذيريم. 9 گفتمان هم بردار قدرت است و هم توليدكنندهی آن، هم نيرودهندهی آن است و هم فرسايندهی آن.»10
فوكو تاريخ سيستمهای انديشه را به سه بخش مرتبط به هم تقسيم میكند: سنجش مجدد دانش، شرايط دانش و شناخت موضوع. فوكو در يكی دو دههی آخر عمر، بدون آن كه وفاداری خود را نسبت به دو بخش اول از دست بدهد، بر بخش سوم آن يعنی شناخت موضوع (سوژه) تاكيد میكرد. بخشی از تحقيقات او در اين مورد مربوط به «دانش وراثت» است. هدف از اين تحقيقات بسط و گسترش تحقيقات تاريخ طبيعی و بيولوژی بود كه او در كتاب نظم اشيا آن را آغاز كرده بود. يكی از پرسشهای اساسی او اين بود كه چگونه دانشها نامعتبری كه ما را احاطه كردهاند (مانند دانش ژنتيك) توانستهاند شكل و كاركرد يك «علم» را پيدا كنند. از چه راهی اين «علم» مشخص خود را وارد حيطهی علوم كرده است و با ساختارهای ديگر علوم ارتباط برقرار نموده است. به عقيدهی فوكو، برای پاسخ به اين پرسشها، ما نيازمند مفاهيم فلسفی و تحقيقات دقيق تجربی هستيم، فوكو با تكبير منابع و مفاهيم موجود تلاش میكند تا معنا و كاربرد جديد به آنها بدهد. به عبارت ساده، میتوان گفت كه او خود را وارد شبكهای میكند كه در آن تاريخ شيوههای عمل با تاريخ مفاهيم ملاقات میكنند.
فوكو در كتاب نظم اشيا كه در سال 1966 منتشر شد، ناشكيبانه تلاش میكند تا به كاربرد و كاركرد زبان شكل تازهای بدهد. در يكی از معروفترين سخنرانیهای خود در كالج فرانسه با عنوان «نظم گفتمان»، فوكو صراحتاً هدف تحقيقات خود را به زير سوال بردن «ارادهی معطوف به حقيقت» و بازگرداندن ويژگی گفتمان به مثابه يك حادثه و از ميان بردن حاكميت دال (دلالتگر) اعلام میكند. 11
از جمله پرسشهای كليدی برای فوكو، در اين سخنرانی ، اين است كه چگونه گفتمان «اراده معطوف به حقيقت» در طول تاريخ و در گفتمانهای ما دوام آورده است؟ چه تفاوتی میتوان ميان سيستمهای طرد (تاريخی، تعديلپذير، محدوديتها نهادی) ، در فرآيند رشد، به اين پرسشها پاسخ دهد. 12 اين فرمول يكی از ثمرههای كارهای فوكوست. فوكو، از همان آغاز كارهای تحقيقاتی خود، هويت كاركردهای متعدد سيستمهای طرد و ارتباطی را كه آنها با طبقهبندیهای علمی دارند، شناسايی و تجزيه و تحليل میكند. او به تجزيه و تحليلهای خود دربارهی ارادهی معطوف به دانش ادامه میدهد، اما اين تجزيه و تحليلها به تدريج در چارچوبهای مختلفی قرار میگيرند. از سوی ديگر، مفهوم «ارادهی معطوف به حقيقت» در طول كارهای او مبهم و ناروشن باقی میماند. در برخی موارد، حتی همزمان، فوكو مغايرتی ميان ارادهی معطوف به دانش میبيند. ظاهراً، تا زمانی كه فوكو وارد كالج فرانسه نشده بود، چارچوب مفهومی روشنی از اين دو به دست نداده بود. در اين كالج، فوكو درسی تحت نام «ارادهی معطوف به دانش» را ارائه میدهد و به دانشجويان خود قول میدهد تا تغيير و تحولات (morphology) اشكال مختلف اراده معطوف به دانش را ، از طريق تحقيقات تاريخی و پرسشهای نظری، قطعهبهقطعه برای آن ها روشن كند. او اين درس را با روشنكردن تمايزی آغاز میكند كه ميان «دانش» Knowledge و «يادگيری» Learning ، و ميان ارادهی معطوف به دانش و «ارادهی معطوف به حقيقت»، قائل میشود. او همچنين موقعيت سوژه يا سوژهها را در ارتباط با چنين ارادهای مورد نقد و بررسی قرار میدهد.
بخشی از تجزيه و تحليل فوكو، در تركيب و فشردن اين دو ارائه ، نشات گرفته از مقايسهای است كه او ميان دو انديشهی كاملاً متضاد ارسطو و نيچه میكند. تقسير فوكو از ارسطو اين است كه انديهشهای او بر تيرك جهانشمولی و طبيعی استوار شده است. در نزد ارسطو، يك هماهنگی از پيشتعيينشده ميان احساس، لذت، دانش و حقيقت وجود دارد. ابزارها يا واسئل دريافتی ما به گونهای ساخته شدهاند كه میتوانند ميان لذت و دانش (به ويژه دانش تجربی) پيوند زنند. چنين پيوندی تا بالاترين مرحلهی سلسله مراتب دانستن، يعنی ژرفانديشی يا تامل،ادامه دارد. ارسطو در آغاز كتاب متافيزيك خود اشاره میكند كه برای شناخت خود، شوق دانستن ضروری است و چنين شوقی در طبيعت ما نهفته است. انسان طبيعتاً در جستجوی دانش است و از اين جستجو لذت میبرد. فوكو ازسوی ديگر انديشهی نيچه را در مورد «ععلم هرزه يا شهوتران» Gay Science به عنوان نقطهی مقابل انديشهی طبيعیگرای ارسطو مطرح كند. دانش connaissance در نزد نيچه در اختيار قرار دادن يا به چنگ آوردن جهانشمول ها نيست بلكه اختراعی است كه بر روی پستترين غرايز، خواستها،آرزوها و ترسهای انسان سرپوش میگذارد. به عقيدهی نيچه هيچ هماهنگی از پيشتعييننشدهای ميان اين تمايلات و جهان وجود ندارد. اين تمايلات احتمالاتی، موقتی و مولد بدخواه خواستهای حيلهگرانهای هستند كه برای بقای خود در يك جنگ دائمی با يكديگر به سر میبرند و خود را به يكديگر تحميل میكنند. دانش نه يك توانايی يا قوهی ذهنی طبيعی بلكه مجموعهای از تلاشهاست؛ دانش اسلحهای است كه در خذمت يك جنگ جهانشمول سلطه و تسليم قرار دارد. دانش هميشه، در مقايسه يا ارتباط با اين جنگ و تلاشها،از اهميت ثانوی برخوردار است. دانش، برای شكوفايی، با لذت پيوند نخورده است، بلكه سلاحی است كه برای مبارزه و دشمنی و تنفر آماده شده است. حقيقت طولانیترين دروغ، نزديكترين همپيمان و نزديكترين دشمن ماست.
تفسير فوكو از اين دو متفكر، به دليل تضاد حادی كه با يكديگر دارند، راه روشنی را برای شناخت تفاوت ميان ارادهی معطوف به دانش و «ارادهی معطوف به حقيقت» به روی ما نمیگشايد. به نظر میرسد كه فوكو قصد روشن كردن چنين تفاوتی را ندارد بلكه میخواهد هويت كاركردی آنها را در تاريخ مغرب زمين نشان دهد. در حقيقت میتوان گفت كه او تمايزی ميان اين دو قائل میشود بدون آن كه در مورد تفاوت آنها سخنی بگويد. اما در نوشتههای بعدی فوكو شاهد آن هستيم كه او به اين تجزيه و تحليل خود از ارسطو و نيچه ادامه داده است و آن ها را به صورتهای متفاوتی تلفيق كرده است. بعدها فوكو به ارتباط نزديكتری ميان لذت، دوستی و كاربست حقيقت، به مثابه يك مسألهی جديد كه يادآور مفهوم اخلاق است، پی میبرد؛ گرچه او هرگز پاسخهای ارسطو يا متافيزيك او را در تحليلهای خود به كار نبرد، شايد همين مقايسه ميان ارسطو و نيچه است كه فوكو را به سوی درك روابط قدرت سوق میدهد ...
از جمله پرسشهايی كه دربارهی انديشهی فوكو مطرح است اين است كه چگونه توانسته خود را از بند انديشههای مسلط زمان خود، يعنی ساختارگرايی (رئاليسم) و پديدارشناسی (ايدهآليسم) رهايی بخشد؟ يكی از راهها برای پاسخ به اين پرسش بررسی ظهور بازانديشی فوكو دربارهی مفاهيم قدرت، دانش و گفتمان است. به عبارت ديگر، او انديشههای سنتی و مسلط ماركسيسم، تاريخ انديشهها و زبانشناسی ساختاری را مورد بازانديشی قرار میدهد. در دهههای 1960 و 1970، اين سه گفتمان انتقادی با بحران جدی، چه درونی و چه بيرونی، رو به رو بودند. از اين رو میتوان كارهای فوكو را به استثمار درآوردن اين بحران، تلقی كرد؛ يعنی لحظهای كه در آن فوكو مسير حركت انديشهی انتقادی (چه سياسی و چه اجتماعی) را تغيير میدهد. میتوان گفت كه فوكو به جای تعمير مسير و بازنمودن همان راه برای تداوم، راه انديشيدن جديد را، در خارج از آن مسير، به روی ما میگشايد وكارهای فوكو را میتوان گسيختگی از ايدئولوژیهای مسلط زمان خود، به ويژه ماركسيسم، به شمار آورد. بر خلاف اگزيستانسياليسم سارتر و جبرگرايی تاريخی ماركسيسم، فوكو رهيافتی متفاوت نسبت به اين مفاهيم وموضوعات دارد.
از جمله اهداف اصلی فوكو بررسی تاريخ شيوههای گوناگون و پرده برداشتن از نيروهای فرهنگی و تاريخیای است كه انسان را به موضوع قدرت و سوژهی دانش تبديل كرده است. تحقيقات فوكو به طور كلی با سه شيوه سر و كار دارد:
1. اول شيوههای پژوهشی است كه تلاش میكند تابه خود شأن و مقام علم ببخشند، مثلاً ساختار دستور زبان كه در آن فاعل سخن تبديل به يك موضوع میشود. به عبارت سادهتر، دستور زبان ابزاری است كه انسان را تبديل به يك سوژه میكند و يا انسان مولد را تبديل به سوژهای میكند كه كار میكند. اين بحث به ويژه در كتاب «نظم اشيا» مطرح شده است.
2. شيوههايی است كه از طريق كردارهای جداكننده يا «شكافانداز» Dividing Prictices سوژه را يا در دورن خود و يا از ديگران تجزيه میكند و اين فرآيند سوژه را تبديل به يك شی قابلمطالعه میكند: مثلا تفاوت ميان ديوانه و عاقل، بيمار و تندرست و مجرمين و «آدمها خوب» . اين بحث در كتابهای «جنون و تمدن»، «تولد درمانگاه» ، «انظباط و مجازات» و «تاريخ جنسيت» مطرح شده است.
3. شيوهای كه انسان از طريق آن خودش را به سوژه تبديل میكند. در اين مورد، فوكو قلمرو «جنسيت» را مورد مطالعه قرار میدهد: پرسش كليدی فوكو، در اين قلمرو، اين است كه چگونه انسانها ياد گرفتهاند كه خودشان را فاعل «جنسيت» بدانند.
يكی از مهمترين سيماهای نوشتههای فوكو و تجزيه و تحليلی ماهيت قدرت است كه در تقسير او از تاريخ ديده میشود. فوكو قدرت را در بعد تاريخی آن كشف و تجزيه و تحليل میكند. او بسياری از نهادهای اجتماعی منجمله بيمارستان، تيمارستان، زندان، دانشگاه، جنسيت و بسياری ديگر را بر حسب توسعهی تاريخی شان مورد تجزيه و تحليلی قرار داده است. اما ديدگاه او در مورد تاريخ به مثابه فرآيندی نيست كه از طريق آن حوادث، ايدهها، و غيره پيشرفتی خطی داشته باشند. بر عكس، او بر اين باور بود كه اين حوادث و ايدهها از يكديگر منفصل و فردی هستند. اين ايدهی انفصال ناپيوستگی يكی ديگر از نوآوریهای فلسفی فوكو به شمار میآيد. ايدهی ضد تاريخی فوكو مجموعهای دانشها (گفتمانها) است كه حوادث را بالقوه منفصل از يكديگر و نه ضرورتاً به صورت پيشرفت و از پيشتعيينشده میبيند، به همين دليل است كه اغلب او را فيلسوف «انفصال» يا «ناپيوستگی» مینامند، تجزيه و تحليل فوكو از تغييرات علمی نيز در فلسفهی انفصال او نهفته است. به عقيدهی او پيشرفت علم مرحله به مرحله نيست تا از آن طريق به حقيقت نزديكتر شويم، پيشرفت علم از طريق اصولی ثابت و غير قابل تغيير هدای ت نمیشود. از طريق همين تز انفصال است كه فوكو دانش رسمی و مسلط را به زير سوال میبرد.
بسياری بر اين ايدهی ضدتاريخی فوكو ايراد وارد میكنند. فوكو برای پاسخ به منتقدين خود نظريههای حقيقت خود را به كار میگيرد. حقيقت برای فوكو آن حقيقتی نيست كه فيلسوفان به دنبال آناند. آنچه فوكو به دنبال آن است جز آن است كه مثلاً كانت و هگل به دنبال آن بودند. او به دنبال متونی نيست كه در آن بهترين بحثها با استوارترين منطق بيان شده باشد. او گفتمانهايی مانند حقيقت را به اين دليل مطالعه نمیكند كه تحليلی از مفاهيم آنها به دست دهدم. گفتمان هايی مانند حقيقت، در نزد فوكو، هستههای قدرتمنداند. اين گفتمانها را نبايد از ديدگاه نويسنده يا خوانندگان آن نگريست، بلكه بايد از اين ديدگاه به آنها توجه كرد كه چگونه سازندهی روابط قدرتند. مثلاً برای پی بردن به گفتمانی مانند «غربزدگی» يا «تهاجم فرهنگی» نبايد هميشه به نوشتههای كسانی مانند آل احمد يا شريعتی، و يا ديگرانی كه شايد، با به كار بردن اين مفاهيم، بيشترين نفوذ را داشتهاند روی آورد، بلكه بايد به دنبال آن گفتمانی بود كه در عينيت جامعه و نزديكتر به نبض زندگی اجتماعی است. در واقع، برای درك بهتر اين گفتمانها بايد با مردم كوچه و بازار، با كارگر و كارمند و دانشآموز و دانشجو، تماس گرفت، زيرا در گفتمانهای همين مردم معمولی است كه بازی قدرت و مسالهی «غربزدگی» يا «تهاجم فرهنگی» خود را آشكار میسازد. در نزد او، تفسيرهای ماهرانهتر و پيچيدهتری از حقيقت وجود دارد. به عقيدهی او، يك حقيقت منحصر به فرد در تاريخ وجود ندارد كه حوادث را ديكته كند. بر عكس، انديشههای فوكو «حقيقت مرسوم تاريخی» را به زير سوال میبرد و معتقد است كه شايد تجزيه و تحليل بهتری از تاريخ بتواند شكلدهندهی يك «هستیشناسی زمان حال» Ontology of the Present باشد.
علاوه بر اين، بررسی تاريخ فوكو حركت از كل به جز deductive نيست: او بررسی تاريخی خود را بر اساس تزی دنبال نمیكند كه بتواند بعدها مورد تأييـد ديگران قرار گيرد. بر عكس، تجزيه و تحليل تاريخی او دربارهی نهادهای ويژه و مشخص تاريخی است تا از طريق آن بتوانند به ايدهی بزرگ تری دست يابد كه هميسشه در حال پيشرفت است. تجزيه و تحليل تاريخی فوكو، در نهايتا، اين نيست كه تاريخ را با دقت بخواند تا به نظريهای دربارهی قدرت دست يابد. تجزيه و تحليلی تاريخی فوكو، خالق چارچوبی است كه در آن سياليت، روانی و محلی بودن قدرت رشد میكند. شايد به همين دليل باشد كه فوكو را فيلسوف شرايط مشخص نيز مینامند. در نزد او هيچ نظريهی كلانی قادر به توضيح چگونگی كاركرد قدرت در همهی حوزههای سياسی و اجتماعی نيست. پرسشی كه برای فوكو مطرح است اين نيست كه چرا بعضی از مردم خواهان تسلطاند و استراتژی آنها برای چنين تسلطی چيست؟ برعكس، پرسش اصلی برای او اين است كه چگونه و طی چه فرآيندی سوژه تحت سلطه قرار میگيرد و رفتارهايش به او ديكته میشود؟ به عبارت ديگر، به جای كه اين كه از خود بپرسيم، كه مثلاً چگونه حاكم بر ما ظاهر میشود و خود را تحميل میكند، بايد اين پرسش را مطرح كنيم كه چگونه سوژه به تدريج از نظر فيزيكی و فكری تحت سلطهی حاكم قرار میگيرد. به زبانی ديگر ما بايد به فرآيندی توجه كنيم كه انسان از هر نظر سوژه میشود.
فوكو از يك سو، به دنبال كاركرد خردهقدرتهایی است كه در خانواده، زندان، بيمارستان، و درگير نهادهای اجتماعی اعمال میشوند و ، از سوی ديگر، در به دنبال درك اشكال مقاومتها و مخالفتهايی است كه عليه اشكال مختلف قدرت صورت میگيرد. اين مقاومتها و مخالفتها در اشكال مختلف خود را متجلی كردهاند: مثلاً مخالفت نسبت به «اعمال قدرت مردان بر زنان، پدر و مادرها نسبت به كودكان، روانپزشكی بر بيماران روانی، پزشكی بر كل جمعيت و اعمال قدرت دستگاه اداری بر شيوههای زيست مرد. 3
فوكو اين مقاومتها و مبارزات را صرفاً به اين دليل برای تحقيقات خود انتخاب میكند كه تهديدكنندهی ارزشهای فردی هستند. اين مقاوتها و مخالفت با اثرات قدرتی صورت میگيرد كه با دانش، توانايی و شايستگی پيوند خوردهاند. 4 در نزد فوكو، اين مبارزات در سه شكل خود را متجلی میكنند: 1- مبارزه عليه اشكال سلطه (قومی، اجتماعی، مذهبی)؛ 2- مبارزه عليه اشكال مختلف استثمار كه افراد را از آنچه توليد میكنند جدا میسازد؛ و 3- مبارزه عليه آن چيزی كه فرد را مقيد خود ساخته و از اين راه او را تسليم ديگران میكند (مثل مبارزه عليه انقياد و اشكال سوژهشدگی و تسليم).5
شايد هدف امروز ما آن نباشد كه چيستی خود را كشف كنيم، بلكه نفی و در آن چيزی باشد كه هستيم. فوكو برای رهايثی از يان بنبست دوجانبهی سياسی كه ، همزمان، همان ويژگیهای منفرد سازی و كليسازی ساختارهای قدرت مدرن است، پيشنهاد میكند كه بايد در اين باره بينديشيم كه چه چيزی، غير از آنچه هستيم، میتوانستيم باشيم. 6 اگر چنين بينديشيم، نتيجه اين میشود كه مسألهی سياسی، اخلاقی، اجتماعی و فلسفی روزگار ما اين نيست كه بكوشيم فرد را از دست دولت و نهادهای دولتی رها سازيم، بلكه مسأله اين میشود كه خود را هم از دست دولت و هم از قيد آن نوعی از منفردسازی رها كنيم كه با دولت پيوند خورده است. ما بايد اشكال جديدی از سوژگی را از طريق نفی اين نوع از فرديت پرورش دهيم كه قرنها خود را بر ما تحميل كرده است. 7
اكثر كارهای فوكو شامل بررسی شرايط و ساختارهای مشخص و ويژهی تاريخی است . او هرگز به دنبال رسيدن به يك نظريهی جهانشمول دربارهی قدرت نبوده است. از جمله دلايلی كه قدرت در نزد فوكو از اهميت زيادی برخوردار است اين است كه :
1. ارتباطات قدرت در نزد او عوامل تعيينكنندهی تغيرات تاريخی است. تقريباً همهی مطالعات فوكو دربارهی نهادها مختلف اجتماعی برای نشان دادن همين ديدگاه است.
2. اين كه ، در نزد فوكو، هيچكس نمیتواند از قدرت فرار كند و ردپای قدرت را نمیتوان تنها در يك فرد، يك پادشاه، يك حكومت و يا يك ديكتاتور جستجو كرد. قدرت را در همهی سطوح اجتماعی پخش و گسترده است. اين بدان معناست كه قدرت، سيال و محلی است و هر روز و در همه جا خود را به ما تحميل میكند و هرگز نمیتوان قدرت را بیمصرف و متلاشی كرد. بنابراين میبينيم كه درك فوكو از قدرت، از يك سو، فلسفهی تاريخ را به زير سوال میبرد و از سوی ديگر، تجزيه و تحليل او از ذات قدرت، از طريق تفسير تاريخی ، كاملاً بديع و تازه است .
از جمله مفاهيمی كه مركز ثقل چارچوب تحليلی فوكو دربارهی قدرت را تشكيل میدهد،مفهوم «گفتمان» است. گفتمانها نه تنها مربوط به چيزهايی هستند كه میتوانند گفته و يا دربارهشان فكر شود، بلكه دربارهی اين نيز هست كه چه كسی، در چه زمانی و با چه آمريتی میتواند صحبت كند. آنها مجسمكنندهی معنا و ارتباطات اجتماعیاند؛ آنها تشكيلدهندهی هم ذهنيت و هم ارتباطات قدرتاند. گفتمانها دربارهی موضوعات صحبتنكرده و آنها را تعيين نمیكنند. آنها سازندهی موضوعاتند و در فرآيند اين سازندگی مداخلهی خود را پنهان میكنند. 8 از اين رو، احتمالات برای معنی و تعريف از طريق موقعيتهای اجتماعی و تشكيلاتیای به دست میآيد كه توسط به كار گيرندگان گفتمان اشغل شده است. بنابراين، معانی و مفاهيم نه از درون زبان بلكه از درون اعمال تشكيلاتی و ارتباطات قدرت ناشی میشوند. همين كه كلمات و مفاهيم در درون گفتمانهای مختلف گسترش پيدا كنند، معنا و تاثير خود را تغيير میدهند. گفمانها احتمال تفكر را تحميل میكنند. آنها كلمات را از طريق راههای ويژه تنظيم و تركيب كرده، مانع تركيبات ديگر شده و يا آنها را جا به جا میكنند. در هر صورت، از آن جا كه گفتمانها توسط طرد و دربرگيری، و همچنين توسط چيزهايی كه میتوانند و يا نمیتوانند گفته شوند، ساخته شدهاند در ارتباطی رقابتآميز با گفتمانهای ديگر، معنای ديگر، دعاوی ديگر، حقوق و موقعيتهای ديگر قرار میگيرند. اين همان «اصل انفصال» يا «ناپيوستگی» فوكو است. او معتقد است كه «ما بايد پيچيدگی و ناپايداری قدرت را- جايی كه گفتمان میتواند هم ابزار و هم ثمرهی قدرت، و همچنين يك مانع، يك موجب لغزش، يك نقطهی مقاومت و يك نقطهی شروع برای يك استراتژی مخالف باشد- بپذيريم. 9 گفتمان هم بردار قدرت است و هم توليدكنندهی آن، هم نيرودهندهی آن است و هم فرسايندهی آن.»10
فوكو تاريخ سيستمهای انديشه را به سه بخش مرتبط به هم تقسيم میكند: سنجش مجدد دانش، شرايط دانش و شناخت موضوع. فوكو در يكی دو دههی آخر عمر، بدون آن كه وفاداری خود را نسبت به دو بخش اول از دست بدهد، بر بخش سوم آن يعنی شناخت موضوع (سوژه) تاكيد میكرد. بخشی از تحقيقات او در اين مورد مربوط به «دانش وراثت» است. هدف از اين تحقيقات بسط و گسترش تحقيقات تاريخ طبيعی و بيولوژی بود كه او در كتاب نظم اشيا آن را آغاز كرده بود. يكی از پرسشهای اساسی او اين بود كه چگونه دانشها نامعتبری كه ما را احاطه كردهاند (مانند دانش ژنتيك) توانستهاند شكل و كاركرد يك «علم» را پيدا كنند. از چه راهی اين «علم» مشخص خود را وارد حيطهی علوم كرده است و با ساختارهای ديگر علوم ارتباط برقرار نموده است. به عقيدهی فوكو، برای پاسخ به اين پرسشها، ما نيازمند مفاهيم فلسفی و تحقيقات دقيق تجربی هستيم، فوكو با تكبير منابع و مفاهيم موجود تلاش میكند تا معنا و كاربرد جديد به آنها بدهد. به عبارت ساده، میتوان گفت كه او خود را وارد شبكهای میكند كه در آن تاريخ شيوههای عمل با تاريخ مفاهيم ملاقات میكنند.
فوكو در كتاب نظم اشيا كه در سال 1966 منتشر شد، ناشكيبانه تلاش میكند تا به كاربرد و كاركرد زبان شكل تازهای بدهد. در يكی از معروفترين سخنرانیهای خود در كالج فرانسه با عنوان «نظم گفتمان»، فوكو صراحتاً هدف تحقيقات خود را به زير سوال بردن «ارادهی معطوف به حقيقت» و بازگرداندن ويژگی گفتمان به مثابه يك حادثه و از ميان بردن حاكميت دال (دلالتگر) اعلام میكند. 11
از جمله پرسشهای كليدی برای فوكو، در اين سخنرانی ، اين است كه چگونه گفتمان «اراده معطوف به حقيقت» در طول تاريخ و در گفتمانهای ما دوام آورده است؟ چه تفاوتی میتوان ميان سيستمهای طرد (تاريخی، تعديلپذير، محدوديتها نهادی) ، در فرآيند رشد، به اين پرسشها پاسخ دهد. 12 اين فرمول يكی از ثمرههای كارهای فوكوست. فوكو، از همان آغاز كارهای تحقيقاتی خود، هويت كاركردهای متعدد سيستمهای طرد و ارتباطی را كه آنها با طبقهبندیهای علمی دارند، شناسايی و تجزيه و تحليل میكند. او به تجزيه و تحليلهای خود دربارهی ارادهی معطوف به دانش ادامه میدهد، اما اين تجزيه و تحليلها به تدريج در چارچوبهای مختلفی قرار میگيرند. از سوی ديگر، مفهوم «ارادهی معطوف به حقيقت» در طول كارهای او مبهم و ناروشن باقی میماند. در برخی موارد، حتی همزمان، فوكو مغايرتی ميان ارادهی معطوف به دانش میبيند. ظاهراً، تا زمانی كه فوكو وارد كالج فرانسه نشده بود، چارچوب مفهومی روشنی از اين دو به دست نداده بود. در اين كالج، فوكو درسی تحت نام «ارادهی معطوف به دانش» را ارائه میدهد و به دانشجويان خود قول میدهد تا تغيير و تحولات (morphology) اشكال مختلف اراده معطوف به دانش را ، از طريق تحقيقات تاريخی و پرسشهای نظری، قطعهبهقطعه برای آن ها روشن كند. او اين درس را با روشنكردن تمايزی آغاز میكند كه ميان «دانش» Knowledge و «يادگيری» Learning ، و ميان ارادهی معطوف به دانش و «ارادهی معطوف به حقيقت»، قائل میشود. او همچنين موقعيت سوژه يا سوژهها را در ارتباط با چنين ارادهای مورد نقد و بررسی قرار میدهد.
بخشی از تجزيه و تحليل فوكو، در تركيب و فشردن اين دو ارائه ، نشات گرفته از مقايسهای است كه او ميان دو انديشهی كاملاً متضاد ارسطو و نيچه میكند. تقسير فوكو از ارسطو اين است كه انديهشهای او بر تيرك جهانشمولی و طبيعی استوار شده است. در نزد ارسطو، يك هماهنگی از پيشتعيينشده ميان احساس، لذت، دانش و حقيقت وجود دارد. ابزارها يا واسئل دريافتی ما به گونهای ساخته شدهاند كه میتوانند ميان لذت و دانش (به ويژه دانش تجربی) پيوند زنند. چنين پيوندی تا بالاترين مرحلهی سلسله مراتب دانستن، يعنی ژرفانديشی يا تامل،ادامه دارد. ارسطو در آغاز كتاب متافيزيك خود اشاره میكند كه برای شناخت خود، شوق دانستن ضروری است و چنين شوقی در طبيعت ما نهفته است. انسان طبيعتاً در جستجوی دانش است و از اين جستجو لذت میبرد. فوكو ازسوی ديگر انديشهی نيچه را در مورد «ععلم هرزه يا شهوتران» Gay Science به عنوان نقطهی مقابل انديشهی طبيعیگرای ارسطو مطرح كند. دانش connaissance در نزد نيچه در اختيار قرار دادن يا به چنگ آوردن جهانشمول ها نيست بلكه اختراعی است كه بر روی پستترين غرايز، خواستها،آرزوها و ترسهای انسان سرپوش میگذارد. به عقيدهی نيچه هيچ هماهنگی از پيشتعييننشدهای ميان اين تمايلات و جهان وجود ندارد. اين تمايلات احتمالاتی، موقتی و مولد بدخواه خواستهای حيلهگرانهای هستند كه برای بقای خود در يك جنگ دائمی با يكديگر به سر میبرند و خود را به يكديگر تحميل میكنند. دانش نه يك توانايی يا قوهی ذهنی طبيعی بلكه مجموعهای از تلاشهاست؛ دانش اسلحهای است كه در خذمت يك جنگ جهانشمول سلطه و تسليم قرار دارد. دانش هميشه، در مقايسه يا ارتباط با اين جنگ و تلاشها،از اهميت ثانوی برخوردار است. دانش، برای شكوفايی، با لذت پيوند نخورده است، بلكه سلاحی است كه برای مبارزه و دشمنی و تنفر آماده شده است. حقيقت طولانیترين دروغ، نزديكترين همپيمان و نزديكترين دشمن ماست.
تفسير فوكو از اين دو متفكر، به دليل تضاد حادی كه با يكديگر دارند، راه روشنی را برای شناخت تفاوت ميان ارادهی معطوف به دانش و «ارادهی معطوف به حقيقت» به روی ما نمیگشايد. به نظر میرسد كه فوكو قصد روشن كردن چنين تفاوتی را ندارد بلكه میخواهد هويت كاركردی آنها را در تاريخ مغرب زمين نشان دهد. در حقيقت میتوان گفت كه او تمايزی ميان اين دو قائل میشود بدون آن كه در مورد تفاوت آنها سخنی بگويد. اما در نوشتههای بعدی فوكو شاهد آن هستيم كه او به اين تجزيه و تحليل خود از ارسطو و نيچه ادامه داده است و آن ها را به صورتهای متفاوتی تلفيق كرده است. بعدها فوكو به ارتباط نزديكتری ميان لذت، دوستی و كاربست حقيقت، به مثابه يك مسألهی جديد كه يادآور مفهوم اخلاق است، پی میبرد؛ گرچه او هرگز پاسخهای ارسطو يا متافيزيك او را در تحليلهای خود به كار نبرد، شايد همين مقايسه ميان ارسطو و نيچه است كه فوكو را به سوی درك روابط قدرت سوق میدهد ...
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۸۵ ساعت 19:48 توسط حسین آقاجانی
|