توماس هابز در زمان جنگهاي داخلي و مذهبي زيسته و به نوشتن مي پرداخت. به همين دليل شايد به نظر برسد كه ما امروزه كمتر چيزي را بتوانيم از او فراگيريم. اما به قطعيت مي توان گفت هر كس كه به جنگهاي غيرقابل كنترل مذهبي در ايرلند شمالي و يا خاورميانه به جديت بينديشد، به وضوح درمي يابد كه اين نبردها در عصر ما همان ميزان شر و زيان به همراه دارد كه در عصر هابز با خود به ارمغان مي آورده است . در اين ميان صلح داخلي نيز همواره از ارزش مشابهي برخوردار بوده است. گذشته از اين موارد مشترك، به نظر مي رسد تفكرات هابز عملاً چيز چنداني براي آموختن به ما دربرندارد. سيستم فكري او در زماني شكل گرفته است كه انقلاب صنعتي هنوز مراحل ابتدايي خود را مي گذراند و بنابراين نوعي آناكرونيسم (ناهمگوني زماني ـ محتوايي) در افكار وي مشاهده مي شود. به عبارت ديگر عبارات و اصطلاحات به كار گرفته شده از سوي هابز امروزه، آنچنان دور از ذهن ماست كه نه تنها امكان درك دقيق گفته هاي وي وجود ندارد بلكه نمي توان نظرات وي را براي زدودن ابهاماتي كه امروزه با آن روبرو هستيم، به كار گرفت. با اين ديدگاه رايج، تنها مي توان آثار هابز را به عنوان ادبيات (هابز در واقع يكي از قوي ترين سبكهاي نوشتاري انگليسي را داراست) و يا به عنوان بخشي از تاريخ مطالعه كرد، اما نمي توان از آنها چيزي، آموخته و يا در پرتوي آنها راه خود را يافت.
آنچه كه در برابر اين ديدگاه رايج مي توان گفت، اين است كه صاحبان اين تفكر راه را كاملاً اشتباه مي پيمايند و به بيراهه مي روند. شايد مواردي چون ويژگيهاي خاص تفكرات هابز كه بيشتر يادآور روشهاي قرون وسطايي استدلال است تا روشهاي علمي نوين در حالي كه همواره ادعا مي كرد استدلال خود را برپايه روشهاي نوين علمي بنا نهاده است و يا برخي از آراي افراطي او باعث اين برداشت شده باشد. با اين وجود بايد توجه داشت كه هنوز هم بسياري از ديدگاههاي هابز از موضوعيت برخوردار بوده و ما مي توانيم به طرق مختلف از آن منتفع گرديم. اين موضوع هيچ ارتباطي با عصر و يا دوره زندگي هابز ندارد. او در آغاز عصر مدرن مي زيست (۱۵۸۸ تا ۱۶۷۹)، با اين وجود افرد نادري به غير از وي قادر به پيش بيني نهايت مدرنيته بوده اند. در مقايسه با هابز، جان لاك واقعاً يك متفكر دورانديش است، كانت از عمق فكري چنداني برخوردار نيست و بورك تنها يك نوستالوژيست قلمداد مي شود. آرا و ايده هاي هابز نه تنها از ناهمگوني زماني ـ محتوايي با شرايط جاري رنج نمي برند بلكه كاملاً با عصر حاضر مرتبط است. ما در پايان عصر مدرنيته اي زندگي مي كنيم كه هابز در جست وجوي درمان بيماريهاي آن بود. انديشه هابز تا بدانجا پيش مي رود كه او به دنبال شناسايي نقاط ضعف دولت مدرن بوده و اين كار را به صورتي اعجاب برانگيز اما همزمان پاردوكسيكال انجام مي دهد.
آنچه كه از تئوري هابز مي آموزيم، ضعف دولت مدرن است، چرا كه اين دولت اهداف بسيار عظيمي را در نظر داشته و همزمان بيش از حد گسترش مي يابد. نكته تأسف بار اينجاست كه دولت مدرن عملاً از عهده اصلي ترين وظيفه خود كه انتقال ما از حالت جنگ «همه عليه همه» به «صلح و جامعه مدني » است. برنيامده است. دولتهاي دموكراتيك مدرن خود عملاً تبديل به اسلحه اي در جنگ «همه عليه همه » شده اند. گروههاي رقيب با منافع مختلف به رقابت با يكديگر مي پردازند تا با به چنگ آوردن حكومت، از آن براي بازتوزيع منابع ميان خود استفاده كنند. در حقيقت ضعف دولت مدرن باعث مي شود تا به جاي انتقال ما از شرايط جنگ «همه عليه همه» و به بازتوليد همان شرايط بپردازد. در چنين شرايطي دولتهاي دموكراتيك مدرن درگير جنگ سياسي و قانوني «همه عليه همه » شده و سازمانها و نهادهاي جامعه مدني به حاشيه رانده مي شوند. اما نزاعهاي شكل گرفته در دولتهاي مدرن الزماً اقتصادي نيستند. تمامي دموكراسيهاي مدرن و به صورت ويژه ايالات متحده، دولت را به صحنه برخورد و نزاع ميان دكترينهاي مختلف تبديل كرده اند. نزاعي كه تحت لواي مسائلي چون حقوق اساسي يا عدالت اجتماعي و برتري طلبي صورت مي گيرد. با نگاهي به دولتهاي تماميت خواهي كه جهان كمونيست آفريده است، باز هم عمق فاجعه نمودارتر مي گردد. هيولاي ساخته جهان كمونيست به حدي دهشتناك است كه حتي هابز نيز علي رغم بدبيني و نبوغ خاص خود قادر به پيش بيني آن نبود.
كمونيسم و ليبراليسم با دور شدن از مكاتب سياسي اصيل خود، اكنون باري بر دوش جامعه مدني شده اند. باري كه گاه حمل آن سخت آزاردهنده مي نمايد. حتي در دموكراسي هاي غربي نيز ليبراليسم بيش از آنكه محافظ و پاسدار جامعه مدني باشد، در نقش دشمن آن ظاهر شده است. ما از آشوب و تلاطم ناشي از وجود جوامعي بدون قانون رسته اما به دشواريها و سختيهاي دولتهاي نامحدود گرفتار آمده ايم.
دولتهاي مدرن ضعيف هستند چرا كه بيش از حد توان خود مسؤوليت بر عهده گرفته و همزمان مدعي قدرت و اختياراتي مي شوند كه عملاً فاقد آن هستند. شايد اين موضوع پارادوكسيكال به نظر برسد، اما همانند هر پارادوكس ديگري، حقيقتي ناب در آن نهفته است. با نگاهي دوباره و البته بدون پيشداوري، نه تنها مي توان اين حقيقت را كشف كرد بلكه مي توان دلايل انتقادآميز بودن كاركرد دولتهاي مدرن را نيز دريافت. براي اين منظور ابتدا بايد به دكترينهاي اصلي هابز در مورد انسان، جامعه و دولت بازگرديم. ابتدا ديدگاه هابز در مورد طبيعت انساني را بررسي مي كنيم. آنچه كه بيش از هرچيز در ديدگاه هابز در مورد انسان جلب توجه مي كند، دوري آن از «ديدگاه كلاسيك در مورد انسان» است كه به كامل ترين وجه توسط ارسطو تعريف شده و توسط او به آن رنگي مذهبي (مسيحي) داده شده است.
به موجب ديدگاه كلاسيك، انسان هنرمند هر موجود ديگر در جهان داراي يك پايان طبيعي يا تكامل (telos) است و وظيفه انسان درك و تلاش براي رسيدن به اين وضعيت است. اما در ديدگاه هابز، بشر داراي هيچ «خير برتر» يا هدف نهايي نيست كه به آن جامه عمل بپوشاند. به عبارت ديگر هيچ «خير برتر»ي (Summun bonum) وجود ندارد بلكه تنها يك «شر برتر» يا (Summun malum) وجود دارد كه هدف انسان دوري گزيدن از آن است. يك زندگي مطلوب بشري شامل كسب هيچ خير برتر يا نهايي نمي شود بلكه تنها به ارضاي خواستهاي متوالي انسان محدود مي شود. هابز معتقد است كه:
موفقيت مستمر به دست آوردن آن چيزهايي است كه انسان از زماني به زمان ديگر آرزو مي كند. به عبارت ديگر تحقق مداوم خواسته ها و آرزوها، شادماني بزرگي است. شادماني و سعادت زندگي در اين موضوع است چرا كه از ديدني «آرامش ذهني ابدي » وجود ندارد. حداقل تا زماني كه ما در اين دنيا زندگي مي كنيم چنين چيزي وجود ندارد، چرا كه زندگي چيزي جز حركت نيست و نمي تواند حتي لحظه اي بدون طالب و آرزو ، بدون ترس و يا بدون احساس باشد.»
از ديد هابز، همانگونه كه مشهورترين مفسر آراي او در قرن بيستم مايكل اوك شات (Michael Oakeshott) بيان مي كند، موفقيت انسان را بايد در موارد زير يافت:
موفقيت انسان در لذت نيست ـ آنها كه هابز را يك هدونيست (لذت طلب) تلقي مي كنند، كاملاً در اشتباه به سر مي برند ـ موفقيت انسان در شادماني بزرگ نهفته است. نوعي تكامل پويا، بدون نهايت و بدون لحظه اي سكون.
هابز اين موضوع را خود با صراحت و تأكيد بسياري چنين بيان مي كند:
«شادماني بزرگ زندگي هرگز در سكون ذهني ارضا شده نهفته نيست. چرا كه هيچ هدف غايي (Finish Ultimus) يا خير برتر، آن چنان كه در كتب فلاسفه قديم از آن سخن گفته مي شود، وجود ندارد...
شادماني بزرگ در دستيابي مداوم به آرزوها است و تحقق آرزويي به دنبال آرزويي ديگر. به دست آوردن هر خواسته آغاز راه تحقق خواسته ديگري است. دليل اين امر در يك نكته اصلي نهفته است كه هدف از خواسته ها و آرزوهاي انساني، لذتي يكباره نيست بلكه حصول اطمينان از امكان رسيدن به آرزوهاي آتي است.»
در اين حالت، از ديد هابز خير انساني در حركت يا تلاش جهت تحقق آرزوها و اهداف انساني نهفته است. بدين ترتيب براي انسانها، بزرگترين شر ممكن عدم تحرك يا مرگ مي باشد چرا كه مرگ قطع و پايان تمامي حركتها و آرزوهاست. در حقيقت از ديد هابز انسانها از مرگ و بيش از هر چيز از مرگي دردناك و همراه با خشونت فرار مي كنند. هابز به همان صورت كه Epicurus عدم وجود درد را نشانه خير انساني مي داند تا وجود لذت، هابز نيز اجتناب از مرگ را هدف اصلي انسان تلقي مي كند تا زندگي. اما اين ديدگاه چگونه در مورد جامعه قابل تعميم مي باشد؟
از ديدگاه هابز نوعي رقابت دائمي براي دستيابي به آنچه كه مي تواند از مرگ جلوگيري كرده و يا آن را به تأخير اندازد، در اجتماع وجود دارد. هابز «زندگي انساني» را به مسابقه اي تشبيه مي كند كه هيچ هدف ديگري جز «پيشي گرفتن بر ديگران» در ذهن شركت كنندگان وجود ندارد.
اما هدف اصلي از اين مسابقه و همزمان عواقب ناشي از آن را هابز بدين صورت توصيف مي كند:
«تمايل عمومي نوع بشر، خواست و آرزوي كسب قدرت پس از قدرت ديگر تنها با مرگ متوقف مي شود. علت به وجود آمدن اين تداوم قدرت طلبي تنها اين نيست كه انسان خواستار قدرتي فراتر از آنچه كه اكنون داراي آن است مي باشد و يا اينكه او با قدرتي متوسط هرگز ارضا نمي شود. علت شكل گيري اين رقابت را بايد در اين موضوع دانست كه انسان بدون كسب قدرت بيشتر هرگز نمي تواند مطمئن شود كه سطحي از قدرت كه به آن راضي است، حفظ خواهد شد.»
تز اصلي تفكرات هابز براين اساس شكل گرفته است كه در غياب يك قدرت سلطه كه انسانها را به صلح وادارد، شرايط طبيعي انسان، شامل نوعي تضاد و يا جنگ مي شود. جمع بندي مشهور هابز از مجموعه استدلالات پيشين، وي را به اينجا مي رساند كه:
«در دوران جنگ، هر انساني دشمن انساني ديگر است. زندگي انسان بدون امنيت ادامه مي يابد و بشر هيچ محافظي جز توانايي قدرت خود ندارد. در چنين شرايطي جايگاهي براي صفت نمي توان متصور بود، چرا كه ثمره اين شرايط عدم قطعيت و ناامني است.بنابراين فرهنگي نيز شكل نخواهد گرفت، تبادلات كالا متوقف مي شود، خانه اي احداث نمي شود و هيچ دانشي بر سطح زمين تكامل نمي يابد. هنر جامعه، زمان، نامه نگاري و... همه بي معنا مي شوند و از همه هراسناك تر آنكه احساس ترس تداوم و خطر مرگ دردناك بر همه سايه مي افكند. زندگي انساني در تنهايي فقر و خشونت به پايان مي رسد.»
هابز پس از اين مقدمه به نتيجه گيري نهايي خود مي رسد:
«جامعه بشري تنها با خلق يك انسان مصنوعي، يك قدرت برتر كه به او امكان انجام هر آنچه كه براي حفظ و تثبيت صلح مدني لازم است اعطا گرديده، مي تواند از شرايط طبيعي جنگ گذر كند.»
به عقيده هابز «اين قدرت برتر بايد قدرت عمل نامحدود داشته و منحصر به فرد باشد» چرا كه در غير اين صورت در مورد دامنه اختيارات بحث و جدل صورت گرفته و بار ديگر صلح و ثبات در معرض خطر قرار مي گيرد. هابز اعتقاد داشت كه ايده وي در ميان انسانهايي كه با درك معضلات ناشي از كاركرد دولتهاي ضعيف و ناتوان، از اين كاستيها رنج برده اند، با استقبال عمومي روبرو خواهد شد و به همين دليل بر طرح و ايده لزوم وجود «لوي ياتان» يا «قدرت برتر» به شدت پاي فشاري كرد و آن را به عنوان قلب و عنصر اصلي نظريات خود مطرح مي كرد.