چند وقتی است که می خواهم سنگ نفرت را برداشته

و شیشه آینده را بشکنم.

می خواهم دل به دریا بزنم اما ترس از نیافتن یک جزیره

برای جان پناه مرا از انجام آن منصرف می کند.

آری بودن یک جزیره در دریای متلاطم تنها تکیه گاهی است

که یک انسان عاشق دریا می تواند به آن دلخوش کند حتی

 زمانی هم که مطمئن باشد جزیره ای در کار نیست.

در زندگی همیشه با مشکلاتی که بر سر راهم بوده و مانع از

پیشرفتم می شده است مبارزه کرده ام.

اما این روزها حتی توان مبارزه هم در من فروکش کرده و

اسیر پنجه تقدیر شده ام ( وای لحظه ای متوجه شده ام که کیبردم

در اثر ریزش فراوان اشکهایم خیس شده است دستمال کجاست؟

آنقدر در نوشتن این جملات غرق شده ام که دستمال کاغذی

روبرویم که روی میز کامپیوترم است را ندیدم )چاره ای جز

 نوشتن ندارم پس در حالی که اشکهایم گونه هایم را تر می کند

و در اثر این تر شدن نوازش می دهد واژه واژه این کلمات را تایپ

می کنم.

با علم به تمامی دلایل و فلسفه وجودی این مشکلات حتی از درمان

آنها یا مرحم نهادن بر این زخمهای کهنه عاجز گشته ام.

و همچون پزشکی که از بیماری خود مطلع است اما مجال درمان

از وی سلب گشته ناتوان مانده ام.

کوتاه سخن اینکه:

من آموخته ام که هر سخن و کلامی را در هر شرایط مکانی و زمانی

به لب جاری نسازم.

ما آنقدر در زبان خویش گم شدیم که رابطه با هستی را از دست داده ایم

ما رابطه با شنیده ها را نیز از دست داده ایم.

( زیرا گاهی انسان وسیله ای می گردد از طرف معبود خویش برای بیداری

خفتگان )

نیازها استغراق در سکوت است پس این کلید من است هر فرصتی فراهم آمد

به خانه سکوت وارد می شوم.

و اگر اشکهایم روان شدند از ریزش آنها مانع نمی شوم حتی اگر به

 خیسی صفحه کلیدم بیانجامد.

اگر در آن سکوت خنده ای که از درونم نباشد بر لبانم جاری شود

دلیلی جز رضایت دیگران ندارد و نمی تواند داشته باشد.

قسمت گل خنده است گریه ندارد چه کند؟

اگر رقصی چنین میان میدانم آرزو بود چه باک؟ در آن سکوت اتفاقات

بسیاری می افتد.

قرار بود وبلاگی  بسازم که در آن مطالب علمی نگاشته شوداما در

 بین این مباحث شرایطی پیش می آید که انسان سر خورده و...

همچون نبلوفری در سکوت نیاز عاشقانه گلبرگهایت را باز کن!

حقیقت فراسوی دانش است.