دوستان زیادی دلیل این همه غم غصه و تنهایی در نوشته هایم را

 پرسیده اند لازم دانستم که مطلبی را که باب وبلاگم قرار داده ام

 را بازنویسی کنم تا جوابی به سوالات آنها باشد.

امیدوارم درک لازمه را از این گفتار داشته باشند. و پاسخی باشد

به پرسمان ذهن پرسشگر این دوستان.

دلم می خواست می توانستم کاری کنم که حضور من در گفتار امروزم

و گفتارهایی که شاید سالیان سال باید در این جا ایراد کنم ان چنان ناپیدا

 بنماید که به چشم نخورد به جای ان که من رشته سخن را به دست گیرم

 دلم می خواست سخن مرا در بر می گرفت و به ان سوی هر گونه سر

 اغاز ممکن می برد دلم می خواست درمی یافتم که در لحظه سخن گفتن

 صدایی بی نام مدت ها پیش از من بلند شده است و مرا کاری نیست

جز ان که با ان صدا هم اواز شوم دنباله عبارت را بگیرم و بی ان که کسی

متوجه اش شود چنان در تارو پود ان بخزم که گویی خود ان صدا با یک

 لحظه باز ایستادن مرا به جای خود فرا خوانده است اگر چنین می شد دیگر

 سر اغازی نمی توانست در کار باشد و من به جای ان که کسی باشم که گفتار

 از ان اوست بیشتر ان نقطه انقطاع کوچکی می شدم که در روال ایراد گفتار

 پیش امده است نقطه ناپدید شدن احتمالی گفتار دلم میخواست که پس پشت

 من صدایی از مدتها پیش اغاز به سخن کرده و باز گوینده هر ان چیزی

 که من می خواهم به شما بگویم می بود که چنین می گفت باید ادامه داد من

 نمی توانم ادامه بدهم باید ادامه داد باید تا زمانی که کلماتی هست کلماتی بر

 زبان اورد باید این کلمات را ان قدر گفت تا مرا بیابند تا مرا بگویند چه رنج

عجیبی چه خطای عجیبی باید ادامه داد شاید این کار تا کنون انجام شده شاید

 این کلمات تا کنون مرا گفته اند شاید مرا تا استانه تاریخ ام در برابر ان دری

که به تاریخ ام گشوده می شود رسانده اند گمان ندارم که این در گشوده شود.