گامی تا... (1)
چرا تفاوت بين انسانها شكافي تا اين حد غير قابل پوشش دارد؟
چرا ما به زندگي با چشمان بسته عادت كرده ايم؟
آيا ما آموخته شده ايم تا كوركورانه گام برداريم؟
هر نوزادي با چشماني به پاكي و روشني چشمان بودا متولد مي شود.
اما ما به او مي آموزيم كه چگونه چشمان خود را براي هميشه ببندد.
كودك به سادگي فراموش مي كند كه روزي چشماني براي ديدن داشته است.
مثل آن است كه پرنده اي را از روز نخست بيرون آمدن از تخم در قفس
نگه داشته باشند. اين پرنده هيچ گاه لذت پريدن را تجربه نكرده است.
هيچ گاه از فراز ابرها به زير نگاه نكرده است.
هيچ گاه طعم ترك كردن آشيانه را نچشيده است. او در قفس زيسته است
او چيزي در خاطر خود ندارد ( از دست دادن همراهان خود در زمان كوچ.
مرگ اطرافيان در اثر خراب كردن آشيان به دست بيرحم صياد و...)
او چگونه به ياد بياورد كه بال و پر داشته است؟
او هيچ گاه مجاز نبوده كه بال و پر خويش را باز كند او با اين تجربه
بيگانه بوده است.
آهسته آهسته بال وپراوبه يك بار مزاحم تبديل مي شود و پرنده در مي ماند
كه اساسا چرا اين زوايد در تن او روئيده است.
شايد دليل و برهاني براي روئيدن آنها بيابد اما دليل درست روئيدن آنها را
نخواهد فهميد مگر آنكه پرنده اي ديگر را خارج از قفس در حال پرواز ببيند
و براي پريدن ترقيب شود.
اين تمامي نقش يك استاد و پير است.
ترغيب كردن شاگردان براي فهميدن دليل روئيدن بال و پر در وجودشان
و ترغيب آنها براي بيرون آمدن از قفس و پريدن و اوج گرفتن.
( اما بايد اعتراف كنم كه سخنان آن پير فرزانه در وجود بي وجود من
آنچنان كه بايد نقش نبسته است. پروردگارا كمكم كن خود به ويرايش
اين كلمات مي پردازم بل گيرايي در من فزوني يابد)
استاد به شاگرد مي فهماند كه قفس ضرورت وجودي و ذاتي او نيست
بلكه قفس عادت است. كوري طبيعي نيست.
چشمها را بايد گشود و ديد و اين كه ديدار روشنايي. حق چشمهاست.
فقط ابن جا و در لحظه اكنون باش. فقط اين جا باش.
اين چند روزي كه اين جا هستي آواز بخوان و برقص و دنيا و
ما فيها را فراموش كن.
اما من بايد تلاش كنم هر چند در دنياي قرن 21 كمي ...
به خود مي گويم بگذار دنياي تو در اين چند روزه عشق باسد و روشني و آزادي.
آنگاه اين دنيا براي هميشه دنياي تو خواهد بود.
آتنگاه است كه حاشيه برگ شقايق توجه تو را به خود جلب مي كند و تو خيره خيره تنها
نظاره گري و او با تو به سخن مي نشيند.
حال بحث نيايش باز مي شود.