از مقالات شمس تبريزي

 

تماشا آن كس را باشد كه پيل را تمام ديد، اگرچه هر عضوى از او حيرت آرد، اما آن حظ ندارد كه ديده كل.
تا جان دارى بكوش پيش از آن كه منادى اجل برآيد. اين منادى مى شنوى چه مى گويد بر سر مناره؟ مى گويد: يكى را از شهر بيرون مى كنند، بياييد، تا زودتر بيرون برند، كه اگر بيرون نبرند، همه، خانه ها رها كنند از گند او، بگريزند.
مردان در همه عمر يك بار عذر خواهند و بر آن يك بار هم پشيمان. درويش يك بار بايد كه توبه كند در همه عمر و بر آن هم پشيمان كه چرا بايستى كه در راه من اين آمدى. محتسب از اندرون مى بايد كه بيرون آيد. چيزى كه حجاب من خواهد بود از من، چرا رها كنم كه پيش آيد؟ چون آن تشويق را بهلم تا پيش آيد، مرا مشتغل كند به دفع خويش، به اشتغال خويش نرسم.گربه كه گوشت از من ببرد به گرفتن گربه مشغول شوم، از گوشت خوردن بمانم آن ساعت.
اول با فقيهان نمى نشستم، با درويشان مى نشستم. مى گفتم آنها از درويشى بيگانه اند. چون دانستم كه درويشى چيست و ايشان كجا اند، اكنون رغبت مجالست فقيهان بيش دارم از اين درويشان. زيرا فقيهان بارى رنج برده اند. اينها مى لافند كه درويشيم. آخر درويشى كو؟
همه انبياى معظم در عشق درويشى مى سوخته اند. تا موسى فرياد مى كند اجعلنى من امه محمد.محمديان را اين مسلم شده. هر قصه اى را مغزى هست. قصه را جهت آن مغز آورده اند بزرگان، نه از بهر دفع ملالت. به صورت حكايت براى آن آورده اند تا آن غرض در آن بنمايند.
معنى سخن گفتن با كسى همچنين باشد كه پيش چشم تو و دل تو حجابى است همچنين، من  آن حجاب را برمى دارم كه نياز مى بايد به حضرت بزرگان. عليكم بدين العجايز. نياز ايشان به از همه. فخر رازى و صد چون او بايد كه گوشه مقنعه آن زن نيازمند راستين برگيرند به تبرك و افتخار و هنوز حيف بر آن مقنعه باشد.
•••
شيخ ابومنصور را پسرى بود سخت با جمال. جوانى را دل به او رفته بود و شيخ واقف بود، به نور دل نه به اراجيف، كه شيوخ را تنها خبر از راه حواس نيايد، از طريق الهام و وحى آيد.
احوال فلك بجملگى مى دانند
آنها كه محققان و ره  بينانند
ليكن به كرم پرده كس ندرانند
زان سان كه زمانه مى رود مى رانند
و آن جوان از آتش عشق آمد به خدمت شيخ، كه من مريد مى شوم. شيخ قبول كرد. با خاصان خود و محرمان خود به راز مى گفت كه درين جوان گوهرى هست عظيم و حجابى هست عظيم و من بر هر دو واقفم، و شما را هم واقف مى كنم. مى فرمود پسر را كه در خلوت مى آيد با آن جوان و مغامزى او مى كند، تا شبى جوان قصد پسر كرد. حاصل؛ پسر را كشت و قصد كرد كه بيرون  آيد و بگريزد. شيخ صوفيان را بيدار كرد و گفت: فلان چنين حركتى كرده است و مى خواهد كه بگريزد و ما راه بر او بسته ايم. در را نمى يابد، همه به اطراف ديوار مى بيند و بيم است كه زهره او بدرد. برويد او را بگوييد كه شيخ ترا مى خواند و احوالت را مى داند، بيامدند، در باز كردند، خانه غرق خون ديدند، اما نيارستند فرياد كردن از ترس اشارت شيخ. او را آوردند به خدمت شيخ. شيخ خندان خندان پيش آمد، در كنارش گرفت و خرقه خود بيرون كرد و در او پوشانيد، و بياورد، و در مقام خود بنشاند و گفت: ترا همين حجاب مانده بود تا به اين مقام برسى.
•••
آن يكى در طلب بود سال ها، پيش هركه مى شنيد مى رفت؛ البته در واز نمى شد. روزى سر بر خشتى نهاد و بخفت، مقصود خود را خواب ديد. برخاست و آن خشت را بوسه مى داد و كنار مى گرفت. بعد از آن هرگز جايى نرفتى بى آن خشت. نماز نكردى بى آن خشت. اگر مهمانى، اگر تعزيت، اگر شادى، اگر خواب، اگر رنجورى، اگر سقايه، بى آن خشت نبودى. اگر كسى بيامدى او را ثنا گفتى، گفتى: اول اين خشت مرا بگو، اين گوهر مرا بگو. اگر كسى بيامدى كه مصافحه كند، گفتى: دست در اين خشت من بمال اول. آخر گفتند: اين چيست؟ گفت: چيست كه نيست؟ هرچه نيكوست دارد، هرچه بد است هيچ ندارد. سى سال بود كه چيزى ياوه كرده بودم، دوش سر برين خشت نهادم آن را باز يافتم.
جانا جانا، دل من اين كى پنداشت
كز وصل توام اميد بر بايد داشت
فارغ بدم از غصه،  فلك نپسنديد
خوش بود مرا با تو، زمانه نگذاشت.
•••
اگر بيگانه مرا صد كفش بزند، هيچ نگويم، اما از يگانه سر مويى بگيرم، آن شفقت است و رحمت.
چنانكه در قصه حلاج- كه اين ديگران در زبان انداخته اند كه يخ از آن مى بارد. آن حكايت از كسى خوش آيد، كه همان حال دارد- حكايت مى كنند كه چون او را برآويختند، فرمان شحنگان شرع بود كه بعد از آويختن هر يكى از اهل بغداد سنگيش بزنند. هر يكى چند سنگ منجنيقى مى زدند. دوستانش را هم الزام كردند. چاره نبود، دسته گل عوض سنگ مى انداختند در حال در ناله آمد. آن نظر كه آن حالت را ادراك مى كرد، به تعجب سئوال آغاز كرد كه بدان همه سنگ ها نناليد، به دسته هاى گل زدند ناليدى؟ گفت اما علمتم ان الجفاء من الحبيب شديد.