شبگرد مبتلا
در مرور اوراق كتاب زندگيم به مواردي برمي خورم
و آنقدر از خود متنفر مي شوم كه از انسان بودن خود
شرمسار مي شوم زيرا انسان پس از اخراج از بهشت
پاي به اين عالم خاكي گذاشت تا به كمال برسد نه اينكه
با اعمالي كه از وي سر مي زند ازحيوان هم پست تر
مي شود. حيواني كه نه عقل دارد نه حق انتخاب.
گاهي نا اميدي سرا پاي وجودم را فرا مي گيرد كه فهم علتش آنچنان سخت نيست
گنا هان و نافرماني هايي كه از من سر مي زند. زيرا امام صادق مي فر مايد:
( گرفتاريهايي كه براي انسان پيش مي آيد عاملي ندارد جز خود انسان )
از اينكه خود را در اين مرحله مي بينم درد و رنج اعضاي بدنم را ذوب مي كند.
اما تمامي اين دردو رنجهاي دروني را در پس لبخندهاي مليح پنهان مي كنم.
و چه دوزخي در زندگي دردناك تر و گدازان تر از كتمان اين رنجها و كتمان آتش
در عمق روح در پرده هاي دل در رشته هاي اعصاب در راستين ترين و حقيقي ترين
خود خويش و اين رنج ديگري است. و رنج هاي ديگر اين كه در ذلت خود خواهي من
جريحه دار مي شود. در فقر هوس ثروتم. در گمنامي نامجويي من برآورده نمي شود.
در يتيمي احساس پدري و فرزندي من محروم مي ماند.
در شلاق حوادث پشتم به درد مي آيد.در تب زندگي بدنم مي سوزد. در احتضار ميل به زندگي
در من تهديد مي شود.
در اينجا اين خود خويش. خودم . من. خود درد مي كشد. رنج مي برد. مي سوزد. و اين جور ديگري است.
از اينها گذشته حرف اصلي را بزنم.
بسياري دشواري ها. سوء تفاهم هاو ناگواري ها از اينجا ناشي مي شود كه كلمات تنها ابزار نمايش حالات
و كشاكش هاي پنهاني درون آدمي اند و كلمات ظرفهايي برچسب دار عمومي و مستعمل اند و به همان اندازه
كه براي بيان و انتقال مفاهيم و حالات متداول رايج عمومي مشترك و توانا و شايسته براي انتقال آنها عادي
و معمول نيست عاجز و بيچاره اند.
با اين اوصاف به اين شعر سعدي مي رسم:
هر كه آمد عمارتي نو ساخت رفت و منزل به ديگري پرداخت
اين شعر را خود سعدي يعني در يكي از مجالس احظار روحي كه دكتر شريعتي مي كرد و
روح سعدي را احظار نمود و از وي بهترين شعر او را خواستار شد سعدي اين بيت را بهترين شعر خود دانست. در صورتي كه خود شريعي مي گفت سعدي شعر از اين بهتر را هم دارد و مثال مي زند كه:
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن ترك من خراب شبگرد مبتلا كن
مائيم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهي به من ببخشا. خواهي برو جفا كن
ديشب به خواب رفتم پيري به خوابم آمد با دست اشارتم كردكه عزم سوي ما كن
از تعجب شاخ در آوردم اين كه براي مولوي است اما آموخته ام كه فورا قضاوت نكنم و قضاوت را به پاراگرافها بعدي سپردم.حدثم درست بود. ديدم كه شريعتي خود اعتراف مي كند كه:
اه اينكه مال مولوي است بعد اعتراف ديگري مي كندكه همان شعر از سعدي بهتر است.
به نظر من نثر سعدي از شعرش بهتر است زيرا نثر اگر رنگ تصنع داشته باشد خيلي عيب ندارد اما شعر نه.
چه نفرتي از رنگ خاكستري پيدا كرده ام! چه نفرتي!