نابرابری های اجتماعی
در يک سخنراني که توسط واعظي ايراد مي شد اين سخن را شنيدم که ( ما انسانها گناهي را مرتکب مي شود و اين عاملي مي شود که يک دفعه قيمت نان مي شود ??? تومان ) از تعجب داشتم شاخ در مي اوردم عدم نظارت مسئولين و تورم که عاملي ندارد جز منفعت طلبي ما انسانها چرا به خدا نسبت مي دهيم؟ چگونه ادعاي مسلماني مي کنيم ؟ چگونه جواب پروردگار را مي دهيم؟ و جالب اين است که مردم به سادگي اين سخنان را ميپذيرند .آيا واقعا عوام بودن مردم عامل اين امر است و عدم سواد آکادميک باعث پذيرش اين سخنان کذب به راحتي مي شود ؟
پس بهتر است من هم به بحث آکادميک در اين موضوع بپردازم.
تاکيد بر نژاد برتر و حفظ آن در نوشتههاي فيلسوفاني چون ارسطو فراوان ديده ميشود. اعتقاد به اينکه اختلاف نژادي بين بردگان و آزادان امري فطري است و اساساً عدهاي از بدو امر برده زاده ميشوند, نه تنها در آثار فلاسفه يوناني ديده ميشود بلکه نزد فلاسفه ساير ملل باستاني نيز رايج بوده است . اين طرز تفکر در سدههاي ميانه نيز ادامه يافت و بعدها در قرون معاصر , با اشاعه دارونيزم اجتماعي , بعضي از محققان نژاد گرا در صدد توجيه علمي نظريات
خود برآمدند. دارونيزم اجتماعي که ملهم از نظريات داروين در ارتباط با رده بندي حيوانات و گياهان است وجود سلسله مراتب و قشر بندي اجتماعي را اصلي طبيعي تلقي کرده و آنرا تائيد مينمايد بنابراين نه تنها جنبشها و تحولات را نفي ميکنند بلکه با آنها به مقابله نيز بر ميخيزند.
مولف کتاب جامعه شناسي طبقات اجتماعي در اين زمينه مينويسد: از نظر قشربندي اجتماعي , دارونيست هاي اجتماعي معتقدند که انسان مانند ساير حيوانات و نباتات بايد رده بندي شود و در جريان انتخاب آنهائيکه در مرتبه بالاتري قرار ميگيرند طبيعتاً بر ديگران ارجحيت دارند. بنابراين کساني که استعدادهاي طبيعي دارند فرمانروا و آناني که از استعدادهاي طبيعي بي بهرهاند تودههاي کارکن را تشکيل ميدهند. از نمايندگان مشهور اين طرز تفکر ميتوان اسپنسر , باگهموت , کمپلوويج ,راتزنهوفر , فرانگلين وارد, وودبري اسمال و سامنر را نام برد . اصول و چهار چوب تفکرات و نظريات بعنوان مکاتب فرعي آن ميتوان نام برد : يکي مکتب زيست سنجي است که بنيان گذار آن لاپوژ فرانسوي است . به نظر گالتن چون انسانها از لحاظ خصوصيات فردي و صفاتي مثل رنگ پوست , نيروي فيزيکي ,و مشخصات رواني با يکديگر تفاوت زياد دارند بنابراين از لحاظ اجتماعي و طبقاتي نيز باهم برابر نيستند. گالتن اين نابرابري را با عامل وراثت در ارتباط ميداند. و دخالت عوامل اجتماعي را در آن موثر نميداند.. وي استعدادهاي انسان را بطور کلي نشأت گرفته از وراثت ميداند و به همين دليل گالتن عقيده داشت که محيط اجتماعي قادر نيست از افرادي بي استعداد افراد موفق و شاخص بسازد. از
جمله کسان ديگري که نابرابريهاي اجتماعي را در ارتباط با عوامل طبيعي مورد بحث قرار داده است "مک دوگال " است که ويژگيهاي زندگي اجتماعي را در ارتباط مستقيم با غرايز ميداند. کارل پيرسن که يکي ديگر از پيروان مکتب زيست سنجي است , جملهاي دارد که ميتوان آنرا چکيده و بيانگر نظريات اين گروه دانست وي چنين گفته است : بگذاريد که نردبان ترقي از يک طبقه به طبقه ديگر و از يک گروه به گروه ديگر وجود داشته باشد اما نگذاريد که صعود از اين نردبان به سهولت انجام گيرد . آنها که داراي قابليت تنها يک حادثه تاريخي نيست بلکه ناشي از گزينش مداوي است که از نظر اقتصادي جامعه را به طبقات متفاوتي که بطور کلي متناسب براي نوع کار به خصوصي هستند تقسيم مينمايد . از اين رو هر طبقه ميبايست به تعليم و تربيتي متناسب با استعداد و توانايي ذاتي افرادش به پردازد و آموزش همگاني و يکسان موجب هرج و مرج در امور طبيعي ميگردد.
مکتب دومي که با تاکيد بر نابرابريهاي اجتماعي در رابطه با عوامل طبيعي در قرن نوزده بنيان گذاري گرديده است مکتب مردم سنجي است . لاپوژ فرانسوي بينان گذار اين مکتب سعي در نشان دادن تمايزات نژاد اقوام نموده است و اين تمايزات نژادي را حتي در درون يک ملت نيز صادق ميداند بعنوان مثال وي نژاد سفيد پوست اروپا را متشکل از سه نژاد فرعي ميداند که عبارتند از : نژاد آريا ,نژاد آلپ و نژاد مديترانهاي وي اين سه نژاد را بر اساس تفاوتهاي جسماني از هم متمايز ميکند. مثلاً آريائيان قد بلند و سفيد چهره و داراي جمجمه درازند در حالي که افراد نژاد مديترانهاي داراي قد کوتاه و چهره تيره رنگند و در اين ميان نژاد آلپ افرادي را در بر ميگيرد که داراي قامتي متوسط اند و..."لاپوژ" سعي نموده است تا هريک از نژادهاي فوق را داراي نوع خاصي از استعداد, رفتار و ابتکار بداند و به همين دليل اعتقاد راسخ دارد که طبقات بالاي جامعه را هميشه افراد نژاد آريا تشکيل ميدهند . به ويژگيهاي فيزيکي اين گروههاي نژادي نيز اهميت فراواني ميداد بطوريکه به نظر او طول جمجمه طبقات اشراف بلند از طول جمجمه طبقات پايين جامعه بوده است . چنين توجيهات نژاد گرايانهاي که در قرن هجده و نوزده قبول عام يافته بود, با تحقيقاتي که بوسيله دانشمندان در رابطه با هوش و استعداد و خلاقيت انسانها انجام گرفت , بتدريج اعتبار خود را از دست داد بطوريکه در حال حاضر اين نظريات و فرضيات به کلي باطل شده است , بعنوان مثال امروز مشخص شده است که هيچگونه ارتباطي بين اندازه جمجمه و رنگ پوست و استعداد خلاقيت انساني وجود ندارد. در حقيقت ابن خلدون را بدين دليل ميتوان در اين دسته جاي داد که دور تسلسل و توالي نزاع شيوه توليد کوچ نشيني و يکجا نشيني را مورد بررسي قرار داده و تشکيل دولت و در نتيجه ايجاد طبقات را حاصل تسلط قهر آميز يکي بر ديگري ميداند و بدين ترتيب گروه غالب خود را بعنوان طبقهاي ممتاز و طايفهاي برتر بر اکثريت مغلوب قلمداد ميکند. پيش از ابن خلدون نيز بعضي متفکران باستاني نظريه نزاع خارجي را با تکيه به زور و بر خورد قهر آميز و ستيز دائمي بين عناصر بيان نمودهاند هراکليتوس ,پليبيوس،اپيکور ولوکريتوس, نمايندگان چنين طرز فکري ميباشند.
از جمله ديگر متفکراني که بعنوان يکي از بانيان مکتب نزاع اجتماعي ميان گروهي مطرح است توماس هابز انگليسي است که نظريات خود را در کتابي بنام "لوياتان" آورده است . هابز عقيده داشت که در شرايط طبيعي که پيمان و قرار داد اجتماعي بين نوع بشر وجود ندارد هر فرد تحت تاثير غرايز سرکش خود براي ديگران در حکم گرگ است . در لوياتان کلمه اي که حاکي از روابطي جز از جنگ و تصرف و گاهي وقفهاي در جنگ باشد ,نيامده است و مطابق اصول هابز , اين وضع نتيجه فقدان دولت بين المللي است , زيرا که روابط دول هنوز در حالت طبيعي است که همان جنگ همه بر ضد همه باشد..
يکي از مشهورترين اصحاب نظريه نزاع خارجي , متفکر اتريشي قرن نوزدهم "لودويک گومپلويچ" است وي تسلط گروهي بر گروهاي ديگر را منشاء پيدايش دولت ميداند. وي که از زمره داروينيستهاي اجتماعي محسوب ميگردد عقيده دارد که جنگ و ستيز ميان گروههاي انساني شبيه تنازع بقاء در طبيعت است و در زماني که اقليت متشکل و منظم بر تودههاي پراکنده و بي سامان مسلط ميگردد , طبقه حاکم را بوجود ميآورد .
"اپن هايمر" جامعه شناس و اقتصاددان آلماني (1943-1864) نيز از کساني است که ملهم از نظريات ابن خلدون بوده است تحول دولت و طبقه مسلط را که نتيجه تسلط آميز گروهي به گروه ديگر ميداند , در شش مرحله در کتابي تحت عنوان "دولت "ذکر نموده است که از مرحله اول که دوره قتل و غارت است آغاز ميگردد و تا حاکميت کامل گروه فاتح و بر سايرين و تشکيل دولت و طبقات مختلف خاتمه مييابد.
آراء مارکس را در اين باره ميتوان بصورت زير خلاصه نمود:
در جامعه شناسي مارکس, چهار نکته اساسي در مورد تضادهاي اجتماعي بشرح زير وجود دارد:
تداوم و پيوستگي تضادهاي اجتماعي در تمام جوامع وجود دارد, بدين معني که تضاد جزئي از زندگي از آن جدا ناپذير است و هر آنچه که حيات دارد, پيوسته و بدون وقفه در رابطه با حالتهايي از ستيز است . جامعه نيز که متشکل از انسانهاست مستثني از اين قاعده نميباشد زيرا در حقيقت تضاد لازمه و وابسته ذات و کارکردهاي آنست.
آنکه بر اساس نظريات مارکس تضادهاي اجتماعي, عبارتند از تضادهاي منافعي که لزوماً تنها دو گروه را در مقابل هم قرار ميدهند, زيرا در جامعه تمام تضاد منافع در نهايت به مخالفت بين کساني که نفع خود را در نگهداري و ادامه وضعيت موجود ميدانند و کسانيکه نفع خود را در دگرگوني وضع موجود ميدانند ختم ميگردد. بعبارت ديگر هميشه در رابطه با وضعيت وجود است که موقعيت دو طرف متخاصم معين و مشخص ميگردد و در حقيقت در رابطه با وضعيت موجود تنها انتخاب ممکن ,نهايتاً يا حفظ وضعيت موجود است و يا دگرگوني در آن .
مارکس , تضاد را موتور يا نيروي محرکه اصلي تاريخ ميدانست و به عقيده وي تضاد لزوماً و قوياً باعث دگرگونيهايي در زمانهاي کم و بيش کوتاه ميگردد و در حقيقت در نتيجه مخالفت بين گروههاي مختلف ذينفع است که ساخت اجتماعي دگرگون ميشود.
بالاخره مارکس با تحليل دگرگونيهاي اجتماعي ,روشي تازه ارائه داده است بدين ترتيب که دگرگونيها را در رابطه با دو دسته از عوامل بايد مورد بررسي قرار داد : اول نيروهايي بروني که خارج از سيستم قرار دارند مثل اثرات محيط طبيعي ,اقليم و يا اشاعه و گسترش تکنيک و آگاهيها و دوم نيروهاي دروني که توسط سيستم اجتماعي و در درون خود سيستم و از کار کردهاي آن يا ميگيرند و نشاءت مييابند و اين در واقع يکي از ويژگيهاي سيستم اجتماعي است که در درون خود نيروهايي را وجود ميآورد که باعث دگرگوني و تبديل آن ميشود.