گئورگ ویلهلم فردریش هگل (۱۷۷۰-۱۸۳۱) فیلسوفی آلمانی بود.
هگل
هگل

در ۱۸۱۱با ماریه فون تاخر ازدواج کرد زنی که ۲۲ سال کوچکتر از هگل بود. و از این ازدواج دو پسر به دنیا آمد.هگل در ۱۸۱۶ به دانشگاه هایدبرگ رفت. دو سال در آن تدریس کرد تا اینکه پس از مرگ فیخته به کرسی فلسفه دانشگاه برلین و در ۱۸۳۰ به ریاست این دانشگاه انتخاب شد.

این رو هم بگم که قدش به سختی به ۱۵۰ می رسید. انسان بسیار مقرراتی و وقت شناسی بود. زمانی که بعد از ظهر از خانه بیرون می آمد همسایه ها می فهمیدند که ساعت ۳.۳۰ دقیقه است.

بیشتر توان هگل صرفآماده کردن متن سخنرانیهای خود برای کلاس می شد. با وجود آنکه ضعیفو گاه نارسا ایراد می شدند عده زیادی از همه دولتهای آلمانحاضر می شدند.سال بعد از انتصاب به ریاست دانشگاه برلین شاه پروس به او نشان اعطا کرد.

او در اشتوتگارت ,واقع در جنوب غربی آلمان، در ۲۷ اوت ۱۷۷۰ به دنیا آمد. از کودکی در زمینه‌های گوناگون از جمله ادبیات، روزنامه‌ها، مقالات فلسفی، و موضوعات مختلف دیگر، بسیار مطالعه می‌کرد و در این کار از حمایت و تشویق مادرش -که سهم فراوانی در پرورش فکری وی در کودکی داشت- برخوردار بود. پدرش کارمند دولت بود.

هگل شیفتهٔ آثار اسپینوزا، کانت، ژان ژاک روسو و گوته بود. او تحصیلات دینی خود را در مدرسه دینی پروتستان ادامه داد، جایی که با فیلسوف آینده فردریش شلینگ و شاعر فردریش هولدرلین همکلاس و دوست شد. این سه تن باهم در توجه به انقلاب فرانسه و انتقاد از فلسفه کانت همراه بودند.

هگل تنها چهار کتاب در دوران زندگی خود منتشر ساخت:

  • پدیدارشناسی روح (یا پدیدارشناسی ذهن)(Phänomenologie des Geistes): برداشت وی از فراگرد آگاهی از ادراک حسی تا دانش مطلق (۱۸۰۷)
  • علم منطق (Wissenschaft der Logik)
  • دایره المعارف علوم فلسفی (Enzyklopaedie der philosophischen Wissenschaften)
  • مبانی فلسفهٔ حقوق (Grundlinien der Philosophie des Rechts)

وی همچنین شماری مقاله به چاپ رسانده‌است.
آثار هگل به مشکل بودن مشهور هستند. برتراند راسل در تاریخ فلسفهٔ غرب وی را به عنوان یگانه مشکل فهم‌ترین فیلسوف معرفی می‌کند.

 فلسفه هگل

هگل را می‌توان آخرین فیلسوف ایدئالیسم دانست. هگل را باید از دیدگاه شاگردانش که یکی از بزرگ‌ترین کسانی که از او یاد گرفت و او را دوباره بازتعریف کرد یعنی مارکس نگاه کرد.

مارکس می‌گوید هگل را از روی سر بر روی پا‌هایش قرار داد بدن معنا که فلسفه او را و روش او را که دیالکتیک بود به نحوه پویا تری سرانجام بخشید. مارکس روش دیالکتیک هگل را که بر اصل تضاد برقرار بود در عرصهٔ زندگی بشری وارد کرد.

دیالکتیک فلسفه هگل عبارت بود از انتزاعی که برای وقایع تاریخی و رویدادهای تعیین‌کننده در تاریخ که در آن دو نیروی متضاد در برابر هم قرار میگیرند.

برای فهم بهتر مطلب می‌توان مثال ملموسی زد: یک آونگ را در نظر بگیرید هر گاه از تعادل خارج شود به اوجی در یک سمت می‌رسند سپس با سرعتی افزوده به سمت دیگر خواهند رفت و اگر نیرویی به ان وارد نشود این بار کمتر از بار قبل منحرف می‌شوند تا در نهایت به تعادل می‌رسد. همین در جامعه انسانی از مسائل اجتمائی تا مسائل روز مره و تصمیمات ساده اتفاق می‌افتد.

بدین معنی که هر تصمیمی وقتی در یک سمت از واقعیت قرار می‌گیرد منجر به صحیح به نظر رسیدن سمت دیگر واقعیت می‌شودولی به هر حال روزی این نوسان به تعادل(یافتن واقعیت) می‌انجامد. هگل آخرین فیلسوف دستگاه ساز تاریخ فلسفه غرب است. اطلاعات وسیع او در جمیع معارف بشری انصافا در خور تحسین است. فلسفه او فلسفه ایی کامل است. کمال فلسفه او به معنای صحت تمامی مطالب مطروحه به توسط او نیست. بلکه برای پیروان فلسفی اش نظامی شامل را فراهم دیده است. نظام فکری او بر اساس دیالکتیک ابتنا یافته است. البته ریشه های دیالکتیک را از فلسفه کانت دانسته اند اما تفاوت عمده دیالکتیک هگلی این است که مقولات و مفاهیم انتزاعی مندرج در دیالکتیک او منبعث و موجود در همند. سه پایه هایی که هگل ترتیب می‌دهد همگی ارتباطی معرفتی با هم دارند و از هم جدا نیستند. حال آنکه مقولات کانت صرفاً بر اساس تعین خود فیلسوف در کنار هم قرار گرفته اند. از خصوصیات مقولات هگل این است که او از جنس به نوع میرسد و سپس هر نوعی را جنسی تازه می انگارد و از آن به انواع پستتر پی میبرد. مثلاً اولین سه پایه فلسفه هگل " هستی، نیستی، گردیدن" است. او از هستی ابتدا می‌کند. او می گوید هستی اولین و روشن ترین مفهومی اسن که ذهن بدان باور دارد و میتواند پایه ی مناسبی برای آغاز فلسفه باشد. اما هستی در خود مفهوم متضاد خویش یعنی هستی را در بر دارد. هر هستی در خود حاوی نیستی است. هستی او دارای هیچ تعینی نیست و مطلقا نامعین و بی شکل و یکسره تهی است و به یک سخن خلای محض است. این خلای محض همان نیستی است. پس هستی نیستی است و نیستی همان هستی است. این گذر از هستی به نیستی به گردیدن می انجامدو سه پایه کامل می‌شود. مقوله سوم نقیض دو مقوله دیگر را در خود دارد ولی شامل وجوه وحدت و هماهنگی آنها نیز هست. بدین گونه گردیدن هستیی است که نیستی است یا نیستیی است که هستی است.