ادبیات و دخالت های ایدئولوژی

 

با يک حساب سرانگشتي غير علمي، ولي تحقيقي مي‌توان حدس زد كه گئورگ لوكاچ (Georg Lukacs, 1885-1971)، مورخ ماركسيست ادبيات، متولد مجارستان، بايد حدود يک ميليون صفحه مطالب ادبي، فلسفي، تاريخي و سياسي در طول عمر خود خوانده باشد، چون درباره‌ي آثار غالب نويسندگان، فيلسوفان و مبارزان اجتماعي سه قرن اخير اروپا نظر مي‌دهد. لوكاچ نه تنها رمان‌هاي قطور بالزاک، داستايوسكي، تولستوي، توماس مان، زولا، گوته و غيره را به نقد كشيد، بلكه از آثار ماركس، انگلس، هگل، لنين و ماكس وبر نقل قول مي‌آورد. او را در زمينه‌ي استاتيک و دانش زيبايي‌شناسي مي‌توان چون ماركس به حساب آورد. باتكيه بر آثار لوكاچ مي‌توان او را اخلاقگرا دانست، چنانکه طبق اعترافاتش، ورود او به حزب كمونيست نيز يک اقدام و تصميم اخلاقي بود.
ضرب‌المثلي مي‌گويد، انسان بااستعداد هميشه ازصراط مستقيم خارج مي‌گردد و لوكاچ نوشت كه هيچ ايدئولوژي بي تقصيري وجود ندارد و اعلان بي‌طرفي در جهان ايدئولوژي‌ها غيرممكن است، تنها امكان يک موضع‌گيري براي انسان باوجدان وجود دارد، آنهم موافقت يا مخالفت با آن ايدئولوژي است. عده‌اي مخالفت و مبارزه‌ي لوكاچ با متفكرين ديگر را تصفيه حساب شخصي او باخودش مي‌دانند، چون لوكاچ قبلا مدتي شاگرد هركدام از آن‌ها بوده. چنانکه «جوله دفريت» مي‌نويسد، از جمله تراژدي‌هاي ايدئولوژي‌هاي دگماتيک اين است كه بهترين تئوريسين‌هاي آن‌ها روزي به منتقدين آشتي‌ناپذيرشان تبديل مي‌شوند. و اين امر شايد درباره‌ي لوکاچ صدق کند.

لوكاچ درطول عمر مبارزاتي خود، چندبار به زندان حكومت كشورهاي مختلف افتاد. شايد امروزه با قدري تأخير بتوان او را يک ماركسيست آزاديخواه ناميد. او بعد از به قدرت رسيدن نازي‌ها در بخشي از اروپا، به شوروي پناه برد و در آنجا سردبير مجله ادبيات بين‌الملل شد. با وجود اين پناه گرفتن در آغوش شوروي، در طول سال‌هاي بين دو جنگ جهاني نام لوكاچ در كشورهاي بلوک شرق سابق، تداعي كننده اتهام رويزيونيستي بودن بود. بدنامي او در زمان مرگ، در كشورهاي فوق در حدي بود كه روزنامه پراودا در سال 1971 فقط در يک خبر 4 سطري مرگ او را اعلان كرد، درحاليكه روزنامه لوموند در فرانسه بيش از يک صفحه از اوراق خود را به او اختصاص داد.

لوكاچ فرهنگ باستان را به سه دوره: حماسي، تراژدي، و فلسفي تقسيم مي‌كند و مي‌گويد كه در عصر فعلي، حماسه‌سرايي غيرممكن است و به جاي آن، ژانر رمان وارد ادبيات گرديده. فرم رمان بيان نوعي سرگشتگي و بي‌وطني احساسي و فكري انسان مدرن است. ژانر رمان امروزه قهرمان خاص خود را دارد، يعني فردي كه هميشه در حال جستجوي راه و هدف است. قهرمان حماسه هم جوياي هدف و راه بود، ولي او يقين داشت كه به هدفش مي‌رسد و يا در راه هدف مشخص خود، شكست مي‌خورد و نفله مي‌شود و به عنوان پهلوان در اسطوره‌ها به زندگي فرهنگي ادامه مي‌دهد. ولي در ژانر رمان حاضر، نه راه و نه هدف قهرمان و انسان به طور مستقيم معين و واضح نيست.
علاقه‌ي لوكاچ به مسايل اجتماعي و تاريخي زندگي انسان رنجبر باعث شد كه اهميت خاصي به رمان تاريخي بدهد. او مي‌گويد، فقط رمان تاريخي است كه مي‌تواند توتاليتر بودن تاريخ را نشان دهد. با تكيه بر تولد رمان تاريخي در اوايل قرن 19 توسط والتر اسكات انگليسي، لوكاچ نوشت كه، از زمان انقلاب فرانسه به بعد اولين بار انسان شاهد نمايش جنبش توده‌اي در ادبيات شد. به نظر او با آثار بالزاک و تولستوي، رمان تاريخي به مرحله رمان واقعگراي اجتماعي رسيد، و بعد از آن‌ها مي‌توان انسانگرايي آزادي خواهانه ادبي را در رمان‌هاي رومن رولان، آناتول فرانس، استفان تسوايگ و هاينريش مان مشاهده كرد.
مخالفت لوكاچ با زولا به دليل دلخوري‌اش از ناتوراليسم است و انتقاد او از ناتوراليسم و فوتوريسم، ريشه در انتقادهاي معلم او، هگل، از سمبوليسم و رمانتيک دارد. او به پيروي از لنين به نويسندگان چپ توصيه مي‌كرد كه از آثار ارزشمند كلاسيک فرهنگ گذشته‌ي بورژوايي استفاده نمايند و آن‌ها را به خدمت خود درآورند، نويسندگان كلاسيک رئاليستي مانند شكسپير، سروانتس، گوته و بالزاک که مي‌توانند معلم برجسته‌اي براي نويسندگان ترقي‌خواه باشند. انگلس، به تحسين از رئاليسم گفته بود كه، توانايي بالزاک در پرداختن به تحليل جامعه فرانسه و تاريخ آن از جمله دستاوردهاي آن مكتب است و لوكاچ با تكيه بر اين نظر انگلس، برخلاف دكترين حاكم آن زمان حزب كمونيست، به دفاع از نويسندگاني مانند پوشكين، گوگول، داستايوسكي، استاندال و فلوبر پرداخت و از آن‌ها اعاده‌ي حيثيت نمود. لوكاچ مي‌گفت، عمق و معنا و وسعت رئاليسم واقعي چنان گسترده است كه آثار شكسپير، گوته، بالزاک، استاندال، ديكنز و تولستوي را مي‌توان از آن جمله به شمار آورد، او ادامه مي‌دهد كه ما ادبيات خوب يا بد داريم، شكسپير و گوته را نمي‌توان به بهانه سوسياليست نبودن نفي كرد. فرق اساسي بين ادبيات خوب سوسياليستي و يا بورژوايي وجود ندارد.

نظريات لوکاچ به آنجا کشيد که درسال 1956 آزادي كامل براي ادبيات را خواستار شد. او به نقل از گوته، مبلغ ادبيات جهاني گرديد، حتا زماني كه درباره والتر اسكات، تولستوي و يا بالزاک نظر ميداد.
لوكاچ اخلاقگرا به انتقاد از زيبايي‌گرايي در هنر پرداخت و گفت كه تبليغ استاتيک مطلق باعث مي‌شود كه مرز و مقياس شناخت نيک و بد مخدوش شود. به نظر او اساس ادبيات واقعي بايد رئاليسم باشد. هنر واقعي براي لوكاچ هميشه اعتراض به بي‌عدالتي و حضور در اين جهان و نه پرداختن به مسايل عالم هپروت است. او مي‌گفت، اصلي‌ترين وظيفه‌ي رئاليسم سوسياليستي پرداختن انتقادي به دوره استالين مخوف است، دوره‌اي که به نظر او يک ناتوراليسم دولتي، رئاليسم واقعي را به كنار زده بود.
او به انتقاد از ادبيات كارگري جنبش كمونيستي مي‌نويسد، آن‌ها اغلب ارزش استاتيک و هنري لازم را ندارند و ايدئولوژي ماركسيسم هيچ ضمانتي براي ادبيات و فرهنگ مترقي نيست. گرچه ماركسيسم - لنينيسم هيمالياي جهان‌بيني‌ها است، ولي اگر خرگوش لرزان ترسويي روي قله‌ي آن جست و خيز نمايد، هيچگاه بزرگ‌تر از فيلي كه در دشت‌هاي خشک و برهوت دامنه كوه باشد، نخواهد شد. به نظر او اكثر اهل قلم دوره استالين، نقل قول آوران بي‌حاصلي بودند، چون براي پرداختن به هرموضوعي، فقط كافي بود كه نويسنده، به گردآوري نقل قول‌هاي مناسبي از استالين بپردازد و آن‌ها را هنرمندانه به هم وصل كند. طبق ادعاي او، بعد از انقلاب اكتبر شوروي، يک ادبيات انقلابي - رمانتيک و يک ادبيات آوانگارد به رهبري ماياكوفسكي به وجود آمد. اما اعلان رئاليسم سوسياليستي به شخصيت پرستي مزورانه استالينيستي ميدان داد. رئاليسم سوسياليستي دوران استالين مانند سال‌هاي حكومت هر ديكتاتور ديگري، ضد هنر و ادب بود.

لوکاچ مخالف تعريف هنر به معني تبليغ مستقيم بود. او مي‌گويد، تمام آثار جاوداني ادبيات نشان مي‌دهند كه تاريخ و استاتيک در رابطه‌ي تنگاتنگ با هم هستند. چنانکه درمقالات او، اين دو مقوله با هم متحد مي‌شوند و در ارتباط با هنر و واقعيات اجتماعي قرار مي‌گيرند. با اين حساب او بسيار نوآور بوده است، چراکه به نقل از اهل نظر، ماركس و انگلس، علم استاتيک سيستماتيكي از خود به جاي نگذاشتند. اظهارات ماركس درباره هنر و فرهنگ يونان باستان و اشتغالات ادبي انگلس درباره‌ي بالزاک و رئاليسم در رمان را، شايد بتوان آغازي براي بحث استاتيک و زيبايي‌شناسي در ماركسيسم به حساب آورد.

آنچه درمورد بيوگرافي لوكاچ به طور مختصر مي‌توان گفت، اين است كه او بين سال‌هاي 1885-1971 در مجارستان بطور منقطع زندگي نمود. پدرش رئيس بانک و مادرش از اشراف‌زادگان بود. والدين او هر دو ريشه يهودي - آلماني داشتند. به گفته‌ي خود او، جامعه شناسي ادبي او غير از ماركس، زير تأثير دو كتاب «فلسفه پول»، نوشته «زميل» و، «يادداشت‌هاي پروتستاني»، ماركس وبر بود. او هاينه را اولين شاعر و متفكر انقلابي اروپا و توماس مان را آخرين نماينده رمان رئاليستي - انتقادي مي‌دانست، و بنيانگذار رمان تاريخي را والتر اسكات، بزرگ‌ترين نويسنده‌ي تاريخ از ديد او. او حتا پوشكين، گوگول و استاندال را ادامه‌دهنده‌ي راه اسكات حساب مي‌کرد.
لوكاچ بزرگترين نمايشنامه‌نويس قرن گذشته را برشت مي‌دانست. او نيچه را بنيادگذار خردگريزي دوره امپرياليسم مي‌دانست، چون به نظر او نيچه از آغاز مخالف دموكراسي، سوسياليسم و حقوق زنان بود. او همچنين مخالف نويسندگان آوانگارد مانند دوبلين، جويس و دوس پاسوس بود.

ازجمله آثار لوكاچ: «تئوري رمان»، «تاريخ و آگاهي طبقاتي»، «رئاليسم روس در ادبيات جهاني»، «گوته و زمان‌اش»، «مقالاتي درباره رئاليسم»، «بالزاک و رئاليسم فرانسوي»، «هگل جوان»، «نوع خاص زيبايي‌شناسي»، «اثر هنري و رفتار زيباشناسانه»، «هنر به عنوان پديده‌اي اجتماعي تاريخي» و «نيچه، پيشگام استاتيک فاشيسم»، هستند. چنانکه ديده مي‌شود آثار او معمولا درباره ادبيات قرن 19 و 20 و تاريخ سير انديشه در آلمان هستند.
دوكتاب او: «تاريخ و آگاهي طبقاتي» و «تئوري رمان»، از مهم‌ترين آثار قرن بيستم بودند. کتاب «تئوري رمان» او نويسندگاني چون توماس مان، ارنست بلوخ، والتر بنيامين، لوسين گلدمن و آدورنو را از نظر ادبي و جامعه شناسي ادبي تحت تأثير قرار داد.

در زمان حيات به لوكاچ القاب گوناگوني داده شد و اتهامات زيادي به او زده شد، از جمله: روشنفكر اخلاقگرا، ماركسيست دانشگاهي، رويزيونيست، بلشويک، زيبايي‌شناس، آموزگار استالينيست، واقعگراي سوسيايست، و غيره. در بعضي از كشورهاي بلوک شرق سابق به لوكاچ ايراد مي‌گرفتند كه او نوع مدرن خردگريزي، يعني مذهب را ناديده مي‌گيرد و فقط به مبارزه با خردستيزي آته‌ايستي مي‌پردازد.

نظم گفتار

 دوستان زیادی دلیل این همه غم غصه و تنهایی در نوشته هایم را

 پرسیده اند لازم دانستم که مطلبی را که باب وبلاگم قرار داده ام

 را بازنویسی کنم تا جوابی به سوالات آنها باشد.

امیدوارم درک لازمه را از این گفتار داشته باشند. و پاسخی باشد

به پرسمان ذهن پرسشگر این دوستان.

دلم می خواست می توانستم کاری کنم که حضور من در گفتار امروزم

و گفتارهایی که شاید سالیان سال باید در این جا ایراد کنم ان چنان ناپیدا

 بنماید که به چشم نخورد به جای ان که من رشته سخن را به دست گیرم

 دلم می خواست سخن مرا در بر می گرفت و به ان سوی هر گونه سر

 اغاز ممکن می برد دلم می خواست درمی یافتم که در لحظه سخن گفتن

 صدایی بی نام مدت ها پیش از من بلند شده است و مرا کاری نیست

جز ان که با ان صدا هم اواز شوم دنباله عبارت را بگیرم و بی ان که کسی

متوجه اش شود چنان در تارو پود ان بخزم که گویی خود ان صدا با یک

 لحظه باز ایستادن مرا به جای خود فرا خوانده است اگر چنین می شد دیگر

 سر اغازی نمی توانست در کار باشد و من به جای ان که کسی باشم که گفتار

 از ان اوست بیشتر ان نقطه انقطاع کوچکی می شدم که در روال ایراد گفتار

 پیش امده است نقطه ناپدید شدن احتمالی گفتار دلم میخواست که پس پشت

 من صدایی از مدتها پیش اغاز به سخن کرده و باز گوینده هر ان چیزی

 که من می خواهم به شما بگویم می بود که چنین می گفت باید ادامه داد من

 نمی توانم ادامه بدهم باید ادامه داد باید تا زمانی که کلماتی هست کلماتی بر

 زبان اورد باید این کلمات را ان قدر گفت تا مرا بیابند تا مرا بگویند چه رنج

عجیبی چه خطای عجیبی باید ادامه داد شاید این کار تا کنون انجام شده شاید

 این کلمات تا کنون مرا گفته اند شاید مرا تا استانه تاریخ ام در برابر ان دری

که به تاریخ ام گشوده می شود رسانده اند گمان ندارم که این در گشوده شود.

 

سیمرغ عطار

کاش قلبم درد تنهایی نداشت چهره ام هرگز پریشانی نداشتکاش برگهای آخر تقویم عشق حرفی از یک روز بارانی نداشت کاش می شد راه سخت عشق را بی خطر پیمود و قربانی نداشت.

هفت شهر عشق را عطار رفت     ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

مطالعه در باب عشق را در ابتدای راه با خواندن کتابهای عطار آغاز کردم (منطق الطیر )

 خلاصه یکی از آنها :

البته عطار این داستان را به صورت شعر توصیف کرده است

که من آن را به نثر بر می گردانم.

پرندگان در اقلیمی زندگی می کردند که هیچکس بر آنها حکمفرمایی

نمی کرد روزی هدهد که پرندهای دانا بود به بقیه گفت که من در آبادی

های اطراف سفر کرده ام پرنده ای را می شناسم که نامش سیمرغ است

و در پس کوه قاف بلند ترین کوه روی زمین بر درختی بلند آشیان دارد.

در خرد و بینش او را همتایی نیست از هر چه که فکر کنید او زیبا تر است

و با خرد و دانش خود آنچه بخواهد می کند.

سنجش نیروی او در توان ما نیست.

از شما می خواهم فلان روز در فلان مکان گرد هم آییم و جملگی

در پی او باشیم تا فرمانروای ما باشد

تمامی پرندگان بلا استثنا در محل مورد نظر حاضر شدند .

هدهد از سختی مسیر برای آنها صحبت کرد و مقصد را قله قاف

معرفی نمود . به آنها توصیه کرد که به اندازه کافی آب و غذا با

 خود بردارند.

بس که خشکی بس که دریا بر ره است        تا نپنداری که راهی کوته است

شیر مردی باید این راه را شگرف         زان که ره دور است و دریا ژرف ژرف

اگر بخواهم شرح ماجرا کنم که خود عطار در بیتهای زیادی با

گفتاری شاعرانه و  وصف ناپذیر در قالب شعر بیان کرده است

 سخن به درازا می کشد. بنابر این خلاصه آن را بیان می کنم.

به هر حال تمامی اهالی به راه می افتند.

عطار مسیر ها را برای رسیدن به قاف به هفت مرحله توصیف کرده است

کرده است تا به قاف برسند البته بس مسیرهای طولانی و

 دشواری هستند که هر کس از عهده آنها بر نمی آید.

در هر کدام از این وادی ها چند پرنده به بهانه های مختلف از ادامه

مسیر سر باز می زنند.

برای مثال :

بلبل فراغ و دوری گل را بهانه می کند و می گوید که من بدون

 گل قادر به ادامه مسیر نیستم پس بر می گردد.

در سرم از عشق گل سودا بس است       زان که مطلوبم گل رعنا بس است

طاقت سیمرغ نارد بلبلی           بلبلی را بس بود عشق گلی

هدهد به او پاسخ می دهد:

گل اگر هست بس صاحب جمال     حسن او در هفته ای گیرد زوال

طاووس نیز از آشنایی با ماری می گوید که اورا از بهشت بیرون می کنند

به خاطرآشنایی با مار.

مرغابی نیز از فراغ آب می گوید.

در پیمودن این هفت وادی تعدادی از پرندگان به بهانه های متفاوت

 و البته عدم توانایی از درک این وادی ها و ضعف درونی حاصل از

 ضعف ایمان باز می گردند.

بعد از آن مرغان دیگر سر به سر         عذرها گفتند مشتی بی خبر

گر بگویم غذر یک یک با تو باز           دار معذورم که میگردد دراز

بالاخره پس از طی این هفت وادی به قله قاف می رسند و شوق دیدار سیمرغ

در آنها خستگی مسیر را بر طرف می کند در نهایت به قله می رسند اما

 از سیمرغ و پادشاه افسانه ایی که عدالت وی زبان زد شده بود خبری نبود

خستگی چندین برابر می شود همگی به یاد سختی هایی که پیمدن می افتند

تشنگی گرسنگی بیماری ناشی از سرما ها و گر ما ها ی مسیر از دست

دادن دوستان بر اثر تفرقه انداختن و ناتوانی .

بعد از مرور این حوادث که هر کدام از آنها تنها در ذهن خود داشتن

   وحتی توان بر زبان جاری ساختن آنها را هم نداشتن هدهد لب به سخن می گشاید

و به تک تک آنها می گوید که تعداد نفراتی که به مقصد رسیده اند را شمارش کنند

ناگهان در می یابند که تنها سی پرنده به مقصد رسیده اند.

هدهد برای آنها توضیح می دهد که سیمرغ افسانه ایی دیگر تک تک آنها شده اند

و خود پادشاه خود گشته اند.

آری در پیمودن وادیهایی که به عشق منجر می شود اگر کسی به آنها واقف

 گردد و به نصایح پیر عشق گوش فرا دهد و از بن جان عمل کند مطمئنا

پیروز واقعی است و خود وی خدایی می شود و دیگر گفتارش رفتارش خدایی است

و برای دیگران یک الگو.

نکته مهم در پیمودن مسیر داشتن راهنمایی است که خود این مسیرها را پیموده است

( پیر عشق گشته است )

در این مسیر انسان به جایی می رسد که دائما در گوش وی نجوا می شود که ( برای چه

نماز می خوانی و عبادت می کنی تو دیگر نیازی نداری )

غافل از اینکه امتحانی بیش نیست و با انجام آن پله هایی است

 که سقوط می کند تا جایی که دیگر نمی تواند به آن باز گردد.

 عطار هفت وادی را بر می شمارد:

وادی طلب

در این وادی مشکلات و رنجها به سراغ تو می آید اگر دلت را از صفات

بشری پاک کردی نور الهی در دلت می تابد و شوق طلب در تو بسیار می گردد

وادی عشق

در آتش عشق قوطه ور می شوی عاشق واقعی کسی است که همچون آتش تند و سوزان

 شعله ور باشدهر چه دارد همه را در آتش عشق می سوزاند و تنها به وصال

دوست می نازداگر چشم دلت را باز کنی به رازهای آفرینش پی می بری

همه با تو سخن می گویند

وادی معرفت

به ظرفیت تو بستگی دارد که چه اندازه از آن بهره مند گردی

وادی استغنا

اگر در این وادی هزاران جان فدا شود گویی قطره ای در دریای

بی پایان افتاده است.

وادی توحید

مرتبه ای که مقام یگانگی و دوری از همه وابستگی هاست. زمانی که از این وادی بگذرند

به مقام وحدت ویگانگی می رسند و یکی می شوند ( تنهایی گزیدن. خالی شدن قلب )

هر آنچه که بینی همه یکی است و همه موجودات عالم و همه جلوه یک حقیقت واحدند

حقیقت اوست و ما بقی هیچ

وادی حیرت

پیوسته حسرت می کشی در سر گشتگی فرو می روی راه را گم می کنی و سر گردان می گردی

هر چه در وادی توحید به دست آورده و بر جانش نقش بسته نیز از او دور می شود

و همه چیز را فراموش می کند.

وادی فقر

در این وادی سخن گفتن روا نیست در این وادی می بینی که همه موجودات در نور حق محو شده اند

در یافتن این وادی کار عقل نیست

 

 

 

تولد مرگ

امروز روز تولد مرگ منه

۲۲ خزان از عمرم سپری شد.

سالهایی که همه اش رنگ خزان داشت و در آن هرگز بویی از بهار به مشامم نرسید واز آن همه زیبایی بی بهره بود.

و تنها امید به آینده در من خوروش می کند و من را در این گرداب انسانی حفظ می کند.

هر ساله در این روز به جای خوشحالی با خود افسوس می خورم و دفتر گذشته و لحظه های آن را ورق می زنم که من چه کردم حتی نقطه ای که در اثر پا یانی خوش باشد نمی یابم.

حال خدا را شکر می کنم که کسی از تاریخ تولد من اطلاعی ندارد و اقوام نیز فراموش کرده اند در غیر این صورت اگر کسی به من تبریک می گفت دیگر.........

قمار عاشقانه

چند وقتی است که می خواهم سنگ نفرت را برداشته

و شیشه آینده را بشکنم.

می خواهم دل به دریا بزنم اما ترس از نیافتن یک جزیره

برای جان پناه مرا از انجام آن منصرف می کند.

آری بودن یک جزیره در دریای متلاطم تنها تکیه گاهی است

که یک انسان عاشق دریا می تواند به آن دلخوش کند حتی

 زمانی هم که مطمئن باشد جزیره ای در کار نیست.

در زندگی همیشه با مشکلاتی که بر سر راهم بوده و مانع از

پیشرفتم می شده است مبارزه کرده ام.

اما این روزها حتی توان مبارزه هم در من فروکش کرده و

اسیر پنجه تقدیر شده ام ( وای لحظه ای متوجه شده ام که کیبردم

در اثر ریزش فراوان اشکهایم خیس شده است دستمال کجاست؟

آنقدر در نوشتن این جملات غرق شده ام که دستمال کاغذی

روبرویم که روی میز کامپیوترم است را ندیدم )چاره ای جز

 نوشتن ندارم پس در حالی که اشکهایم گونه هایم را تر می کند

و در اثر این تر شدن نوازش می دهد واژه واژه این کلمات را تایپ

می کنم.

با علم به تمامی دلایل و فلسفه وجودی این مشکلات حتی از درمان

آنها یا مرحم نهادن بر این زخمهای کهنه عاجز گشته ام.

و همچون پزشکی که از بیماری خود مطلع است اما مجال درمان

از وی سلب گشته ناتوان مانده ام.

کوتاه سخن اینکه:

من آموخته ام که هر سخن و کلامی را در هر شرایط مکانی و زمانی

به لب جاری نسازم.

ما آنقدر در زبان خویش گم شدیم که رابطه با هستی را از دست داده ایم

ما رابطه با شنیده ها را نیز از دست داده ایم.

( زیرا گاهی انسان وسیله ای می گردد از طرف معبود خویش برای بیداری

خفتگان )

نیازها استغراق در سکوت است پس این کلید من است هر فرصتی فراهم آمد

به خانه سکوت وارد می شوم.

و اگر اشکهایم روان شدند از ریزش آنها مانع نمی شوم حتی اگر به

 خیسی صفحه کلیدم بیانجامد.

اگر در آن سکوت خنده ای که از درونم نباشد بر لبانم جاری شود

دلیلی جز رضایت دیگران ندارد و نمی تواند داشته باشد.

قسمت گل خنده است گریه ندارد چه کند؟

اگر رقصی چنین میان میدانم آرزو بود چه باک؟ در آن سکوت اتفاقات

بسیاری می افتد.

قرار بود وبلاگی  بسازم که در آن مطالب علمی نگاشته شوداما در

 بین این مباحث شرایطی پیش می آید که انسان سر خورده و...

همچون نبلوفری در سکوت نیاز عاشقانه گلبرگهایت را باز کن!

حقیقت فراسوی دانش است.

 

اندیشه

                                        

  در هجدهم دسامبر سال 1689 میلادی شارل دو مونتسکیو فیلسوف و نویسنده فرانسوی متولد شد . "نامه های ایرانی"  عنوان یکی از مشهور ترین آثار  اوست . شارل دو منتسکیو فیلسوف و شاعر فرانسوی نزدیک شهر بوردو در خانواده ای توانگر دیده به جهان گشود . وی پس از اتمام تحصیلات در زادگاه خود در سال 1716 میلادی ریاست  دادگاه شهر را به عهده گرفت . نخستین اثر او بنام "نامه های ایرانی " در سال 1721 انتشار یافت . این کتاب از شاهکارهای ادبی جهان است که در آن نویسنده با طنز و استعاره ویژه ای اوضاع سیاسی و اجتماعی و دینی زمان خود را به باد ریشخند می گیرد . "بررسی علل عظمت و انحطاط میان رومیان " را در سال 1734 میلادی به جهان تقدیم کرد . بزرگترین اثر او کتاب "روح القوانین"  نام دارد که که در سال 1748 میلادی انتشار یافت .  این کتاب نتیجه یک عمر بررسی و تجربه و آگاهی و دانش منتسکیو است . او حقوقدانی بود که می کوشید ریشه های پیدایش قوانین را بیابد و در این مسیر ضمن بررسی مسایل تاریخی  به پژوهش درباره  خاستگاه آنها می پرداخت . روح القوانین را مرحوم دهخدا به فارسی ترجمه کرده است .

آخه تا کی؟

  کتاب هگل جوان ( پزوهشی در رابطه دیالیکتیک و اقتصاد )

نویسنده گئورگ لوکاچ

خلاصه کتاب

اين کتاب يکی از آثار مهم و مشهور لوکاچ است که در آن وی با تفسيرهايی از هگل که بر پيوند او با رمانتيسم تاکيد می کنند يا قرائتی عقل ستيزانه از ديدگاههای او به دست می دهند به مخالفت برمی خيزد و ديدگاهی متفاوت درباره تحول فلسفه کلاسيک آلمان ارائه می کند. او در اين کتاب می کوشد زندگينامه فکری متفاوتی از هگل تدوين کند، که از بررسی مواضع اوليه او در قبال دين و مسيحيت و فرهنگ يونان و روم آغاز می شود و سپس نشان می دهد در عين برجستگی عناصر ايداليستی در فلسفه آغازين هگل، او بررسی مسايل اقتصادی را نيز به طور جدی در دستور کار خود می گذارد، به مسايل مشخص روزگار خود توجه می کند، و به سوی پرورش روش ديالکتيک گام برمی دارد. در بخشهای بعدی کتاب به برخورد او با اخلاقيات کانت، دفاع او از ايدآليسم عينی و نقد ايدآليسم ذهنی، و رابطه او با فيشته و شلينگ و گسست او از شلينگ پرداخته شده و در پايان ساختار کلی کتاب پديدار شناسی روح بررسی شده است.

مصیبت نامه

خدایا خسته شدم از این همه نامردمی

منو از میان اینها به جایی بفرست که قبلا

در همه نیایشهایی که با تو داشتم به اون

 اشاره کردم (ریزش بی امان اشک )

طاقت روبه رویی با این مردمان که تنها به

 سود و منفعت خود می اندیشند را به من

عطا کن ( نه تنها نمی توانم ریزش بی امان

اشکهایم را کنترل کنم بلکه بیشتر می شود

و تحرک شانه هایم را احساس می کنم اما

از اینکه از صدای گریه ام کسی با خبر شود

یا حتی آذاری ببیند جلوگیری می کنم و خبر

 فوت یکی از دوستان عزیز دوران دانشگاه بر این

 اشکهایم می افزاید شخصی که از صمیم جان وی را

دوست می داشتم و از انسانهای نیک روزگار بود که

می توانست دردهای مردم جامعه را التیام دهد)

روحش قرین الطاف پروردگار عالمیان   

هابز و دولت مدرن

                                                             
توماس هابز در زمان جنگهاي داخلي و مذهبي زيسته و به نوشتن مي پرداخت. به همين دليل شايد به نظر برسد كه ما امروزه كمتر چيزي را بتوانيم از او فراگيريم. اما به قطعيت مي توان گفت هر كس كه به جنگهاي غيرقابل كنترل مذهبي در ايرلند شمالي و يا خاورميانه به جديت بينديشد، به وضوح درمي يابد كه اين نبردها در عصر ما همان ميزان شر و زيان به همراه دارد كه در عصر هابز با خود به ارمغان مي آورده است . در اين ميان صلح داخلي نيز همواره از ارزش مشابهي برخوردار بوده است. گذشته از اين موارد مشترك، به نظر مي رسد تفكرات هابز عملاً چيز چنداني براي آموختن به ما دربرندارد. سيستم فكري او در زماني شكل گرفته است كه انقلاب صنعتي هنوز مراحل ابتدايي خود را مي گذراند و بنابراين نوعي آناكرونيسم (ناهمگوني زماني ـ محتوايي) در افكار وي مشاهده مي شود. به عبارت ديگر عبارات و اصطلاحات به كار گرفته شده از سوي هابز امروزه، آنچنان دور از ذهن ماست كه نه تنها امكان درك دقيق گفته هاي وي وجود ندارد بلكه نمي توان نظرات وي را براي زدودن ابهاماتي كه امروزه با آن روبرو هستيم، به كار گرفت. با اين ديدگاه رايج، تنها مي توان آثار هابز را به عنوان ادبيات (هابز در واقع يكي از قوي ترين سبكهاي نوشتاري انگليسي را داراست) و يا به عنوان بخشي از تاريخ مطالعه كرد، اما نمي توان از آنها چيزي، آموخته و يا در پرتوي آنها راه خود را يافت.
آنچه كه در برابر اين ديدگاه رايج مي توان گفت، اين است كه صاحبان اين تفكر راه را كاملاً اشتباه مي پيمايند و به بيراهه مي روند. شايد مواردي چون ويژگيهاي خاص تفكرات هابز كه بيشتر يادآور روشهاي قرون وسطايي استدلال است تا روشهاي علمي نوين در حالي كه همواره ادعا مي كرد استدلال خود را برپايه روشهاي نوين علمي بنا نهاده است و يا برخي از آراي افراطي او باعث اين برداشت شده باشد. با اين وجود بايد توجه داشت كه هنوز هم بسياري از ديدگاههاي هابز از موضوعيت برخوردار بوده و ما مي توانيم به طرق مختلف از آن منتفع گرديم. اين موضوع هيچ ارتباطي با عصر و يا دوره زندگي هابز ندارد. او در آغاز عصر مدرن مي زيست (۱۵۸۸ تا ۱۶۷۹)، با اين وجود افرد نادري به غير از وي قادر به پيش بيني نهايت مدرنيته بوده اند. در مقايسه با هابز، جان لاك واقعاً يك متفكر دورانديش است، كانت از عمق فكري چنداني برخوردار نيست و بورك تنها يك نوستالوژيست قلمداد مي شود. آرا و ايده هاي هابز نه تنها از ناهمگوني زماني ـ محتوايي با شرايط جاري رنج نمي برند بلكه كاملاً با عصر حاضر مرتبط است. ما در پايان عصر مدرنيته اي زندگي مي كنيم كه هابز در جست وجوي درمان بيماريهاي آن بود. انديشه هابز تا بدانجا پيش مي رود كه او به دنبال شناسايي نقاط ضعف دولت مدرن بوده و اين كار را به صورتي اعجاب برانگيز اما همزمان پاردوكسيكال انجام مي دهد.
آنچه كه از تئوري هابز مي آموزيم، ضعف دولت مدرن است، چرا كه اين دولت اهداف بسيار عظيمي را در نظر داشته و همزمان بيش از حد گسترش مي يابد. نكته تأسف بار اينجاست كه دولت مدرن عملاً از عهده اصلي ترين وظيفه خود كه انتقال ما از حالت جنگ «همه عليه همه» به «صلح و جامعه مدني » است. برنيامده است. دولتهاي دموكراتيك مدرن خود عملاً تبديل به اسلحه اي در جنگ «همه عليه همه » شده اند. گروههاي رقيب با منافع مختلف به رقابت با يكديگر مي پردازند تا با به چنگ آوردن حكومت، از آن براي بازتوزيع منابع ميان خود استفاده كنند. در حقيقت ضعف دولت مدرن باعث مي شود تا به جاي انتقال ما از شرايط جنگ «همه عليه همه» و به بازتوليد همان شرايط بپردازد. در چنين شرايطي دولتهاي دموكراتيك مدرن درگير جنگ سياسي و قانوني «همه عليه همه » شده و سازمانها و نهادهاي جامعه مدني به حاشيه رانده مي شوند. اما نزاعهاي شكل گرفته در دولتهاي مدرن الزماً اقتصادي نيستند. تمامي دموكراسيهاي مدرن و به صورت ويژه ايالات متحده، دولت را به صحنه برخورد و نزاع ميان دكترينهاي مختلف تبديل كرده اند. نزاعي كه تحت لواي مسائلي چون حقوق اساسي يا عدالت اجتماعي و برتري طلبي صورت مي گيرد. با نگاهي به دولتهاي تماميت خواهي كه جهان كمونيست آفريده است، باز هم عمق فاجعه نمودارتر مي گردد. هيولاي ساخته جهان كمونيست به حدي دهشتناك است كه حتي هابز نيز علي رغم بدبيني و نبوغ خاص خود قادر به پيش بيني آن نبود.
كمونيسم و ليبراليسم با دور شدن از مكاتب سياسي اصيل خود، اكنون باري بر دوش جامعه مدني شده اند. باري كه گاه حمل آن سخت آزاردهنده مي نمايد. حتي در دموكراسي هاي غربي نيز ليبراليسم بيش از آنكه محافظ و پاسدار جامعه مدني باشد، در نقش دشمن آن ظاهر شده است. ما از آشوب و تلاطم ناشي از وجود جوامعي بدون قانون رسته اما به دشواريها و سختيهاي دولتهاي نامحدود گرفتار آمده ايم.
دولتهاي مدرن ضعيف هستند چرا كه بيش از حد توان خود مسؤوليت بر عهده گرفته و همزمان مدعي قدرت و اختياراتي مي شوند كه عملاً فاقد آن هستند. شايد اين موضوع پارادوكسيكال به نظر برسد، اما همانند هر پارادوكس ديگري، حقيقتي ناب در آن نهفته است. با نگاهي دوباره و البته بدون پيشداوري، نه تنها مي توان اين حقيقت را كشف كرد بلكه مي توان دلايل انتقادآميز بودن كاركرد دولتهاي مدرن را نيز دريافت. براي اين منظور ابتدا بايد به دكترينهاي اصلي هابز در مورد انسان، جامعه و دولت بازگرديم. ابتدا ديدگاه هابز در مورد طبيعت انساني را بررسي مي كنيم. آنچه كه بيش از هرچيز در ديدگاه هابز در مورد انسان جلب توجه مي كند، دوري آن از «ديدگاه كلاسيك در مورد انسان» است كه به كامل ترين وجه توسط ارسطو تعريف شده و توسط او به آن رنگي مذهبي (مسيحي) داده شده است.
به موجب ديدگاه كلاسيك، انسان هنرمند هر موجود ديگر در جهان داراي يك پايان طبيعي يا تكامل (telos) است و وظيفه انسان درك و تلاش براي رسيدن به اين وضعيت است. اما در ديدگاه هابز، بشر داراي هيچ «خير برتر» يا هدف نهايي نيست كه به آن جامه عمل بپوشاند. به عبارت ديگر هيچ «خير برتر»ي (Summun bonum) وجود ندارد بلكه تنها يك «شر برتر» يا (Summun malum) وجود دارد كه هدف انسان دوري گزيدن از آن است. يك زندگي مطلوب بشري شامل كسب هيچ خير برتر يا نهايي نمي شود بلكه تنها به ارضاي خواستهاي متوالي انسان محدود مي شود. هابز معتقد است كه:
موفقيت مستمر به دست آوردن آن چيزهايي است كه انسان از زماني به زمان ديگر آرزو مي كند. به عبارت ديگر تحقق مداوم خواسته ها و آرزوها، شادماني بزرگي است. شادماني و سعادت زندگي در اين موضوع است چرا كه از ديدني «آرامش ذهني ابدي » وجود ندارد. حداقل تا زماني كه ما در اين دنيا زندگي مي كنيم چنين چيزي وجود ندارد، چرا كه زندگي چيزي جز حركت نيست و نمي تواند حتي لحظه اي بدون طالب و آرزو ، بدون ترس و يا بدون احساس باشد.»
از ديد هابز، همانگونه كه مشهورترين مفسر آراي او در قرن بيستم مايكل اوك شات (Michael Oakeshott) بيان مي كند، موفقيت انسان را بايد در موارد زير يافت:
موفقيت انسان در لذت نيست ـ آنها كه هابز را يك هدونيست (لذت طلب) تلقي مي كنند، كاملاً در اشتباه به سر مي برند ـ موفقيت انسان در شادماني بزرگ نهفته است. نوعي تكامل پويا، بدون نهايت و بدون لحظه اي سكون.
هابز اين موضوع را خود با صراحت و تأكيد بسياري چنين بيان مي كند:
«شادماني بزرگ زندگي هرگز در سكون ذهني ارضا شده نهفته نيست. چرا كه هيچ هدف غايي (Finish Ultimus) يا خير برتر، آن چنان كه در كتب فلاسفه قديم از آن سخن گفته مي شود، وجود ندارد...
شادماني بزرگ در دستيابي مداوم به آرزوها است و تحقق آرزويي به دنبال آرزويي ديگر. به دست آوردن هر خواسته آغاز راه تحقق خواسته ديگري است. دليل اين امر در يك نكته اصلي نهفته است كه هدف از خواسته ها و آرزوهاي انساني، لذتي يكباره نيست بلكه حصول اطمينان از امكان رسيدن به آرزوهاي آتي است.»
در اين حالت، از ديد هابز خير انساني در حركت يا تلاش جهت تحقق آرزوها و اهداف انساني نهفته است. بدين ترتيب براي انسانها، بزرگترين شر ممكن عدم تحرك يا مرگ مي باشد چرا كه مرگ قطع و پايان تمامي حركتها و آرزوهاست. در حقيقت از ديد هابز انسانها از مرگ و بيش از هر چيز از مرگي دردناك و همراه با خشونت فرار مي كنند. هابز به همان صورت كه Epicurus عدم وجود درد را نشانه خير انساني مي داند تا وجود لذت، هابز نيز اجتناب از مرگ را هدف اصلي انسان تلقي مي كند تا زندگي. اما اين ديدگاه چگونه در مورد جامعه قابل تعميم مي باشد؟
از ديدگاه هابز نوعي رقابت دائمي براي دستيابي به آنچه كه مي تواند از مرگ جلوگيري كرده و يا آن را به تأخير اندازد، در اجتماع وجود دارد. هابز «زندگي انساني» را به مسابقه اي تشبيه مي كند كه هيچ هدف ديگري جز «پيشي گرفتن بر ديگران» در ذهن شركت كنندگان وجود ندارد.
اما هدف اصلي از اين مسابقه و همزمان عواقب ناشي از آن را هابز بدين صورت توصيف مي كند:
«تمايل عمومي نوع بشر، خواست و آرزوي كسب قدرت پس از قدرت ديگر تنها با مرگ متوقف مي شود. علت به وجود آمدن اين تداوم قدرت طلبي تنها اين نيست كه انسان خواستار قدرتي فراتر از آنچه كه اكنون داراي آن است مي باشد و يا اينكه او با قدرتي متوسط هرگز ارضا نمي شود. علت شكل گيري اين رقابت را بايد در اين موضوع دانست كه انسان بدون كسب قدرت بيشتر هرگز نمي تواند مطمئن شود كه سطحي از قدرت كه به آن راضي است، حفظ خواهد شد.»
تز اصلي تفكرات هابز براين اساس شكل گرفته است كه در غياب يك قدرت سلطه كه انسانها را به صلح وادارد، شرايط طبيعي انسان، شامل نوعي تضاد و يا جنگ مي شود. جمع بندي مشهور هابز از مجموعه استدلالات پيشين، وي را به اينجا مي رساند كه:
«در دوران جنگ، هر انساني دشمن انساني ديگر است. زندگي انسان بدون امنيت ادامه مي يابد و بشر هيچ محافظي جز توانايي قدرت خود ندارد. در چنين شرايطي جايگاهي براي صفت نمي توان متصور بود، چرا كه ثمره اين شرايط عدم قطعيت و ناامني است.بنابراين فرهنگي نيز شكل نخواهد گرفت، تبادلات كالا متوقف مي شود، خانه اي احداث نمي شود و هيچ دانشي بر سطح زمين تكامل نمي يابد. هنر جامعه، زمان، نامه نگاري و... همه بي معنا مي شوند و از همه هراسناك تر آنكه احساس ترس تداوم و خطر مرگ دردناك بر همه سايه مي افكند. زندگي انساني در تنهايي فقر و خشونت به پايان مي رسد.»
هابز پس از اين مقدمه به نتيجه گيري نهايي خود مي رسد:
«جامعه بشري تنها با خلق يك انسان مصنوعي، يك قدرت برتر كه به او امكان انجام هر آنچه كه براي حفظ و تثبيت صلح مدني لازم است اعطا گرديده، مي تواند از شرايط طبيعي جنگ گذر كند.»
به عقيده هابز «اين قدرت برتر بايد قدرت عمل نامحدود داشته و منحصر به فرد باشد» چرا كه در غير اين صورت در مورد دامنه اختيارات بحث و جدل صورت گرفته و بار ديگر صلح و ثبات در معرض خطر قرار مي گيرد. هابز اعتقاد داشت كه ايده وي در ميان انسانهايي كه با درك معضلات ناشي از كاركرد دولتهاي ضعيف و ناتوان، از اين كاستيها رنج برده اند، با استقبال عمومي روبرو خواهد شد و به همين دليل بر طرح و ايده لزوم وجود «لوي ياتان» يا «قدرت برتر» به شدت پاي فشاري كرد و آن را به عنوان قلب و عنصر اصلي نظريات خود مطرح مي كرد.