فرهنگ ابزار یا غایت توسعه؟

برخي از كاشتيها و ناكاميها در برنامه هاي توسعه در جوامع در حال توسعه  موجب شكل گيري نگرشي نزد برنامه ريزان و سياستگذاران شد كه علاوه بر عوامل و متغيرهاي اقتصادي، شرايط و متغيرهاي اجتماعي و فرهنگي را نيز در شمار عوامل مؤثر در توسعه قرار دهند. از ايرن رو علاوه بر تعاريف جديدي از توسعه (جايگزيني توسعه به جاي رشد) بر اساس الگوي كلان توسعه در كشورهاي جهان سوم، عوامل و متغيرهاي اجتماعي- فرهنگي اين جوامع نيز در الگوي كلان و برنامه هاي توسعه لحاظ گرديد و توسعه در اين جوامع در خدمت نيازها، علايق، شرايط، امكانات و اهداف موجود در كشورهاي در حال توسعه، تعديل يافت. اين گامي مهم در تشخيص جايگاه اجتماعي و فرهنگي در توسعه جوامع بود، ولي هرگز در همان سطح باقي نماند. برنامه ريزاني كه نگاهي كلان تر از تفكر عملياتي و اجرايي داشتند متوجه شدند كه فرهنگ از ماهيتي بيش از يك نقش مكمل در توسعه برخوردار است. آنها دريافتند كه «مطالعه توسعه بدون توجه به بافت انساني و فرهنگي چيزي جز يك رشد بدون روح نيست حال آن كه توسعه اقتصادي كاملاً شكوفا و متعادل بخشي از فرهنگ يك ملت است.»  آنان اذعان داشتند كه به فرهنگ نيايد به عنوان ابزاري صرف در راه تحقق اهداف اقتصادي و سياسي نگريست، بلكه بايد آن را هدف غايي توسعه شمرد مسأله اصلي اي كه توسط اين نظريه پردازان مطرح شد آن بود كه آيا بايد به فرهنگ براي توسعه انديشيد يا توسعه براي فرهنگ؟

فرهنگ ، ابزار و غايت توسعه

نظريه پردازان و برنامه ريزان توسعه در سطح جهان به اين نتيجه رسيدند كه شاخصهاي مادي پيشرفت به هيچ روي امكان ارزيابي درجه آسايش و شكوفايي انسانها را نمي دهد و بايد علاوه بر آنها معيارهاي ديگري ابداع كرد، معيارهايي همچون مفهوم توسعه انساني كه ملاحظه هاي ديگري را به مانند ارزشهاي والاي انساني و اهدافي كه در جوششي اجتماعي و فرهنگي به زندگي انسانها معنا بخشد، پيش  مي كشد پرداختن به اين موضوع نياز به نگاهي ژرف تر و تأملي افزون تر دارد. اگر بپذيريم كه انسانها از آن روي براي كالاها و خدمات (حتي نوع اجتماعي و فرهنگي آن ) ارزش قائل هستند كه كالاها و خدمات به آنان امكان مي دهد تا آن طور كه مي خواهند زندگي كنند، اين امر به ناگزير به فرهنگ و اوضاع اجتماعي شان برمي گردد به بيان ديگر ما با چنين روندي به نقش كاركردي فرهنگ پي مي بريم . بنابر اين گرچه فرهنگ كاركردي ابزاري در توسعه دارد اما كار كردش به همين جا ختم نمي شود. افزون بر اين فرهنگ الهام بخش هدفهايي است كه به زندگي مان معنا مي بخشداين ماهيت دوگانه فرهنگ نه تنها موجب رشد اقتصادي مي شود بلكه به هدفهاي ديگري همچون حفظ انسجام اجتماعي در عين تكثر فرهنگي و ارتقاي ارزشهاي انساني و معنوي بدون قرباني كردن بخشي از ارزشها و ظرفيتهاي انساني و تقويت نهادهاي جامعه مدني ياري مي رساند. فرهنگ در بسياري از موارد راه رسيدن به اهداف ديگر توسعه است. حتي مهمتر از آن بنياد هويتي و معنايي تمامي آرزوها و اهداف زندگي انسان نيز هست زيرا فرهنگ تعيين مي كند اعضاي آن فرهنگ رابطه شان را با محيط ماوراء طبيعه و مردم درون و بيرون فرهنگشان چگونه اطلاعات دريافتي از محيط روش تفسير و روش مورد استفاده آن را درك كرده وبه كار بريم  فرهنگ مشخص مي شازد ما چگونه اطلاعات دريافتي از محيط روش تفسير و روش مورد استفاده آن را درك كرده و به كار بريم به عبارت دقيق تر فرهنگ واقعيات را برايمان خلق مي كند!

محدوديتهاي نگرشهاي توسعه فرهنگي

نگاه عملياتي به فرهنگ امكان آن را فراهم مي ساخت كه به جاي شعارهاي فيلسوفانه و روشنفكرانه در راه عملي تغيير و توسعه فرهنگي و بهبود وضع مردم كاري صورت گيرد و بيشتر جنبه هاي مصرفي و مادي آن به جاي ابعاد اصيل معنوي اش بنشيند ولي ديدگاهي كه فرهنگ را غايت توسعه و ارزشهاي والاي انساني مي دانست، علاوه بر آن كه جايگاهي شايسته به فرهنگ مي بخشيد، به تنهايي آنقدر آرماني بود كه نه تنها عملاً تغييري را در برنامه هاي توسعه پديد نمي آورد، بلكه موجب مي شد كه برنامه هاي غير عملي افكار عمومي را به شكل افراطي نسبت به ديدگاه غايت فرهنگي بدبين را فراهم آورد. بخش بزرگي از اهميت برنامه ريزي فرهنگي به همين ظرافت نگاه و عمق عملي است كه بايد هر دو وجه متناقض و در عين حال با اهميت هويت فرهنگ را مدنظر قرار دهد، اما رويكردي دوگانه به فرهنگ مقدور نخواهد بود نگر اين كه طرح مسأله و پرسشهاي اساسي هر يك را شناخته و مطرح سازيم، چرا  بايد نه تنها به هر ملت ،‌بلكه هر شخصي در دنياي امروز فرصت داد تا در  نحوه مشاركت در توسعه خود گزينشگر باشد؟ چرا و چگونه هر جامعه اي بايد علاوه بر اين كه به شيوه خود به توسعه مطلوبش دست مي يابد بايد از علم و تجارب جهاني در زمينه توسعه نيز بهره برد؟ چرا بايد در عين توسعه اقتصادي و يكسان سازي زندگي مادي در سطح جهان ، غناي ميراث هر تمدن و فرهنگي را در عين گوناگوني شان بپذيريم؟

گفت و گو با آگنش هلر به مناسبت سفر او به تهران

        رامین جهانبگلو:             

                        108939.jpg

خانم اگنش هلر، فيلسوف چپ گراى مجارستانى، به تهران آمده است. قرار است امروز و دو روز ديگر در خانه هنرمندان ايران، به ترتيب درباب «فوكو و مدرنيته»، «شكسپير در تاريخ» و «گذار به دموكراسى در اروپاى شرقى» سخنرانى كند. اگنش هلر تقريبآ در ايران ناشناخته است و احتمالاً غير از يكى دو مقاله، متنى از او به فارسى وجود ندارد(به عنوان نمونه مى توانيد به كتاب «مكتب بوداپست» ترجمه مرحوم محمد جعفر پوينده مراجعه كنيد.) هلر در سال ۱۹۲۹ در بوداپستِ مجارستان به دنيا آمد. طى دهه ،۱۹۵۰ دوست و همكار گئورگ لوكاچ و يكى  از اعضاى مهم «مكتب بوداپست» بود. در دهه ۱۹۷۰ مجارستان را ترك كرد و به استراليا رفت. از آن دوره به بعد بود كه عمده فعاليت فلسفى وى شروع شد و به طور پيگير درباره فلسفه تاريخ و اخلاق كار كرد و نوشت. برخى آثار هلر عبارت اند از «زندگى روزمره» (۱۹۷۰)، «فلسفه راديكاليسم چپ»(۱۹۷۸)، «نظريه تاريخ»(۱۹۸۲)، «فراسوى عدالت»(۱۹۸۷). او همچنين همراه همسرش فرانك فهر،كه سال ها پيش درگذشته است، مجله «تز يازدهم» را منتشر مى كرد. اين مجله، كه محور آن ماركسيسم و نظريه اجتماعى است، هنوز هم منتشر مى شود. در حال حاضر، اگنش هلر استاد فلسفه دانشكده تحصيلات عالى در مدرسه نوين تحقيقات اجتماعى نيويورك است.
•••
• اگر اجازه بدهيد از ابتداى كارتان شروع كنيم. مى خواستم بدانم چطور شد كه با لوكاچ آشنا شديد و كار كرديد و از ۱۹۴۷ به عنوان استاديار همراه او بوديد. لوكاچ چه نوع فردى بود؟
  من مى خواستم شيمى و فيزيك بخوانم. به همين خاطر هنگامى كه ۱۸ سال داشتم در كلاس هاى فيزيك دانشگاه نام نويسى كردم. همسر اولم كه در بوداپست بود، فلسفه مى خواند و در كلاس هاى لوكاچ شركت مى كرد. او از من خواست تا در اين كلاس ها همراه او باشم. ابتدا من پاسخ منفى دادم، چرا كه علاقه اى به فلسفه نداشتم، ولى وقتى ديدم او اصرار مى كند، در كلاس هاى لوكاچ به او ملحق شدم. به ياد دارم در اولين روز كلاس، لوكاچ درباره «تكوين فلسفه تاريخ از هردر تا هگل» صحبت مى كرد. من آنجا نشستم ولى چيزى دستگيرم نشد. اما چيزى كه فهميدم اين بود كه ساده ترين و آسان ترين چيزها مهم ترين مسائل در زندگى اند و من بايد درك شان كنم. اين بود كه درس هاى فيزيك و شيمى را كنار گذاشتم و به عنوان شاگرد و دانشجوى لوكاچ شروع به كار كردم و به طور ناگهانى به فلسفه روى آوردم. در عرض دو سال همنشينى با فلسفه، تمام و كمال شيفته اش شدم و اين تنها به واسطه حضور لوكاچ دست داد.
آنگاه پس از مدتى ، دقيقا زمانى كه درسم را به پايان رساندم و پايان نامه ام را ارائه دادم، لوكاچ شديداً از سوى حزب كمونيست مورد حمله قرار گرفت و به تجديدنظرخواهى و انشعاب به جناح راست متهم شد و براى يك سال مجبور به ترك دانشگاه شد. قبل از اين حمله، نزديك به دويست نفر در كلاس هاى او حاضر مى شدند، ولى بعد از آن، فقط من بودم و هفت هشت نفر ديگر؛ و لوكاچ هيچ وقت اين را فراموش نكرد. او نوعى حس اطمينان و اعتماد را در افرادى كه با او ارتباط نزديك داشتند ايجاد كرد كه خيلى جالب بود، براى اينكه لوكاچ خود را خدمتگزار و وابسته به كمونيسم مى دانست ولى در عين حال از مردم انتظار داشت بين حزب و او يكى را انتخاب كنند و آنها مى بايست وفادارى به او را انتخاب مى كردند، زيرا اين امرى اخلاقى تلقى مى شد. آنچه در لوكاچ جالب توجه بود اين بود كه او در واقع دو روح داشت؛ يك روح با كاركردى كمونيستى و روح ديگرى كه روح يك نجيب زاده بود. او يك نجيب زاده بود. در دوره كوتاه ليبراليزه شدن مجارستان كه بين سال هاى ۱۹۵۶ و ۱۹۵۷ اتفاق افتاد، لوكاچ به عنوان استاد دانشگاه مجددا فعاليت خود را از سر گرفت و من هم درسم را با او به پايان رساندم و پس از آن من همكار و دستيار او در فلسفه شدم. در انقلاب ۱۹۵۶ من كنار لوكاچ بودم.
• آيا شما در آن دوره در زمينه فلسفه ماركسيسم كار مى كرديد؟
  من در مورد فلسفه ماركسيسم كار نمى كردم. در آن زمان دپارتمان هايى در زمينه ماركسيسم _ لنينيسم ايجاد شده بود. من زيبايى شناسى تدريس مى كردم، ولى اجازه نداشتم ماركسيسم را تدريس كنم. ما در كلاس هاى ماركسيسم شركت نمى كرديم مگر آنكه استادانشان ماركسيست  لنينيست بودند و اين دسته از استادان هم بسيار نادان بودند و ما به هيچ وجه تحت تاثير آموزه ماركسيسم قرار نگرفتيم. من خودم را از اين جهت ماركسيست مى دانم كه شاگرد لوكاچ بودم. براى اينكه لوكاچ خود را يك ماركسيست مى دانست. ولى مى توانم به شما بگويم تا قبل از ،۱۹۵۶ به غير از جلد اول «سرمايه»، هيچ چيزى از ماركس نخوانده بودم، آن هم به اين علت كه در رشته اقتصاد سياسى، «سرمايه» كتاب درسى بود و اين تنها كتابى بود كه از ماركس خوانده بودم.
• شما با آثار ماركس در چه سالى آشنا شديد؟
اكثر افراد در مورد استالينيسم در مجارستان چيز زيادى نمى دانند. تقريبا تمام كتاب هاى ماركس ناياب بودند. ماركسيسمى كه در آنجا به صورت رسمى مى آموختيد، به واسطه بروشورهاى نويسندگان شوروى آموزش داده مى شد. شما هرگز ماركسيسم و ماركس را در آنجا نمى آموختيد. آن آموزه ها هم تأثيرى در ذهن من نگذاشتند. من مطالعه ماركس را از ۱۹۵۶ به بعد شروع كردم، يعنى زمانى كه كتاب هاى ماركس در دسترس ما قرار گرفت و در كتابخانه ها مى شد برخى از آنها را يافت، نظير دست نوشته هاى پاريس و نوشته هاى فلسفى ماركس. خلاصه، ماركس را از ۱۹۵۶ به بعد خواندم و نه پيش از آن.
• ولى از۱۹۵۶ به بعد با بركنار شدن لوكاچ زندگى شما هم تغيير كرد.
بله, لوكاچ از كار بركنار شد و من هم بعد از ۱۹۵۶ شغلم را از دست دادم. طبق مقررات و آيين نامه ها از كار دانشگاهى ام بركنار شدم. در آن زمان بود كه به خواندن ماركس روى آوردم. چراكه كتاب هايش به آسانى يافت مى شد...
• با اين اوصاف شما پس از سال ،۱۹۵۶ دوران سختى داشتيد و ظاهرا به تدريس در مدرسه مشغول شديد. چرا كه شما خارج از دانشگاه بوديد و شغلى نداشتيد و نمى توانستيد مطلبى چاپ كنيد و اين رويه از قرار معلوم تا ۱۹۷۳ ادامه يافت.
  من در مدرسه ادبيات لهستانى درس مى دادم و به آن علاقه زيادى داشتم. برنامه آموزشى خيلى سنگين بود و من وقت فراغت نداشتم تا به كارهاى خودم هم بپردازم. البته نمى توانستم چيزى چاپ كنم، زيرا وضعيت طورى بود كه هر لحظه امكان دستگيرى و بازداشت ما وجود داشت و رعب و وحشتى كه كمونيست ها ايجاد كرده بودند در مراكز آموزشى بسيار محسوس بود. در دپارتمان زيبايى شناسى هم مى خواستند مچ ما را بگيرند ولى بعداً از خيرش گذشتند! چون من ارتباط زيادى با حزب كمونيست فرانسه و ايتاليا داشتم. آنها اين راه و رسم تروريستى را كنار گذاشتند و خوشبختانه اتفاق خاصى رخ نداد. آنها توانستند شغل مرا بگيرند ولى آزاديم را نه.
• شما با روشنفكران خارج از محافل كمونيستى هم ارتباط داشتيد. از جمله با روشنفكران ايتاليايى , آلمانى و فرانسوى؟
  بله. در خارج از مجارستان، كتاب من درباره ماركس كه در مجارستان نوشتم، به آلمانى ترجمه شد و ايتاليايى ها آن را از آلمانى ترجمه كردند. كتاب به چاپ ششم رسيد. اين موفقيت بزرگى براى من و چپ نو بود، ولى نسخه اصلى آن ديگر موجود نبود و بعداً از ايتاليايى مجدداً به زبان اصلى اش ترجمه شد! آن كتاب را همه خواندند. حتى در زمانى كه ديگر در مجارستان زندگى نمى كردم. همچنين در ايتاليا و آلمان كتاب هاى مرا مردم مى خواندند و در همان زمان به زبان هاى ديگرى نيز ترجمه شد ولى در آن زمان در مجارستان يافت نمى شد. كتاب «نظريه ارزش ماركس» و نوشته هاى ديگر در آلمان و در ايتاليا خوانده مى شد. تا سال هاى ۱۹۶۰ تماسى با جهان بيرون وجود نداشت. از اين سال ها به بعد ما با روزنامه نگاران خارجى مصاحبه كرديم. به همين دليل آنها در دنياى غرب خواستند كه درباره ما بدانند و كارهاى من در غرب چاپ شد.
• آيا شما با روشنفكران ديگر بلوك شرق از جمله لهستان و چكسلواكى تماس نزديك داشتيد؟
  هاول و البته آدام ميشنيك و گرمك را خوب مى شناختم. با آنها خيلى صميمى بودم. زمانى بود كه ما نمى توانستيم به لهستان سفر كنيم ولى آنها مى توانستند به مجارستان بيايند. براى مثال به ياد دارم پس از ۱۹۵۶ لشك كولاكفسكى يكى از دوستانش را به بوداپست فرستاد و او با من مصاحبه اى كرد كه در لهستان با نام ديگرى چاپ شد. نام من عوض شده بود به خاطر اينكه آنها مى ترسيدند مشكلى ايجاد شود. بعد از اينكه نظام كمونيستى در سال ۱۹۸۹ فروپاشيد، همان مصاحبه اين بار با نام خودم دوباره چاپ شد. و اين داستان جالبى است. آن مصاحبه در آن زمان مطمئناً تنش ايجاد مى كرد. بهار پراگ در سال ۱۹۶۸ براى همه ما اميدواركننده بود. اميدى بزرگ براى ما كه به تراژدى بزرگى در اواخر ۱۹۶۸ ختم شد. كم كم باورمان مى شد كه تمام اميد هاى مان را در آرزوى اصلاحات از دست داده ايم. ولى بعد از ۱۹۶۸ ما ديگر اعتقادى به اصلاح سوسياليسم نداشتيم. مى دانستيم كه اصلاح ناممكن است و سيستم بايد كاملاً از ميان برود و جاى خود را به يك ليبرال  دموكراسى بدهد. امكان ناپذيرى اصلاحات بديهى بود...
• شما از چه سال هايى به فكر تبيين و ترسيم دموكراسى در مجارستان افتاديد؟
  از۱۹۵۶ به بعد.۱۹۵۶ سال انقلاب دموكراتيك در مجارستان بود. ولى فراموش نكنيد كه ۱۹۵۶يك انقلاب كارگرى هم بود. كارگران بوداپستى يا كارگران لهستانى به شدت سوسياليست بودند، پروژه آنها براى آينده لهستان تا حدود زيادى تحت تاثير مفهوم سازى هاى سوسياليستى بود. بنابراين انقلاب و ليبرال  دموكراسى و نيز سوسياليسم براى ما مانعه الجمع نبود. من مقاله اى در آن زمان نوشتم كه سرآغاز ترسيم مدلى براى ليبرال دموكراسى و دولت پارلمانى و نوعى از دموكراسى مستقيم بود و اينكه چگونه مى توان اينها را با هم تلفيق كرد. البته اين نيز آرمانگرايانه و ايدئولوژى زده بود. من نمى گويم اين پروژه كاملاً ناممكن است، بلكه در زمان حاضر امكان تحقق آن نيست. ولى در آن زمان ما بر اين باور بوديم كه امكان پذير است.
• مطالعات فلسفى شما از چه زمانى آغاز شد؟
  قبل از سال ۱۹۵۶ درباره متفكران و انديشمندان معاصر خيلى كم مى دانستم (و اين شايد مشكل اكثر روشنفكران آن دوره بود) زيرا در اروپاى شرقى، بعد از فويرباخ همه چيز ممنوع شده بود. آخرين فيلسوفى كه ما به آن دسترسى داشتيم و مى توانستيم آثارش را بخوانيم، فويرباخ بود.
سنت ماركسيستى براى ما سنت جديدى بود. ما اين سنت را ياد گرفتيم، و چيزى جزاين سنت در دسترسمان نبود. بعد از سال ۱۹۵۶ هم دسترسى به كتاب هاى فلسفه معاصر دشوار بود. كتاب هايى از غرب به دست لوكاچ مى رسيد. وى همچنين مى توانست روزنامه«فرانكفورت آلگمانيه» را تهيه كند. به واسطه لوكاچ من هم توانستم روزنامه آلمانى بخوانم و هم كتاب هاى فلسفه را كه در آن زمان چاپ شده بود. خود او اساساً كتاب ها را نمى خواند، هميشه مى پرسيد كه من كدام را براى خواندن انتخاب كرده ام و من به ياد دارم كتاب هايى را انتخاب مى كردم كه در مورد جامعه شناسى بود، براى اينكه برايم ناشناخته بود. يكبار من كتابى را انتخاب كردم و آن كتاب يورگن هابرماس بود. و كتاب ديگرى انتخاب كردم با نام «فرايند تمدن سازى» كه از نوربرت الياس بود. من نام ها را از كتابها آموختم و كتابها را از راه نام ها شناختم. بعد از آن وقتى توانستيم مسافرت كنيم و امكان مسافرت به خارج براى ما مهيا شد، يعنى بين سال هاى ۱۹۶۶ و ۱۹۶۸ من خيلى خارج مى رفتم و مى توانستيم كتاب ها را بخوانم، مقاله بنويسم و با روشنفكران غربى بحث كنم و اين اتفاق عظيم و شكوهمندى بود. من سه بار در كنفرانس هاى فرهنگى شركت كردم و يكى از نظريه پردازان نظريه پراكسيس شدم . گرايش به رفرميسم، پلوراليسم هم داشتم و البته من شديداً علاقه مند به چپ نو شدم .
• آيا در اين زمان بود كه هسته بوداپست را تشكيل داديد؟
  ما اعضاى گروهى بوديم كه لوكاچ نام آن را هسته بوداپست گذاشته بود. اين موجب شد كه تعدادى از دوستان لوكاچ و ما از كار بيكار شويم.
• هدف اصلى اين هسته چه بود؟
  رنسانس و بازانديشى ماركسيسم چيزى بود كه توسط لوكاچ براى ما تشريح و تبيين شد. نه به عنوان هدف بلكه به عنوان موضوع شناخت. ما بايد همه چيز را درباره مسئله اى به نام ماركسيسم بعد از كارل ماركس فراموش مى كرديم. بنابرين مسئله اصلى براى ما بازگشت به اصل يعنى بازگشت به ماركس بود. نه ماركسيسم ارتدكس، بلكه ماركس اصيل. ما به ماركس برگشتيم. البته اين ماركس لوكاچى بود و همه ما متاثر از كتاب هاى لوكاچ بوديم. اين ايده لوكاچى ما را ملزم و قانع مى كرد. ما اپوزيسيون را تشكيل مى داديم و در آيين ماركسيستى كاملاًِ سكولار بوديم. اعضاى حزب ثابت كردند كه ايدئولوژى شان تو خالى است، براى اينكه آنها به آن باور نداشتند. آنها به چيزى جز قدرت خودشان ايمان نداشتند. اين دوره بسيار مهمى در تاريخ مجارستان بود.
• بازخوانى فلسفى ماركس چگونه انجام گرفت؟
  به نظر من كافى بود شما به كانت و هگل نزديك شويد. در آن زمان در مجارستان افرادى را مى ديديد كه از ماركس يك بت مى ساختند و بدين لحاظ بازگشت به ماركس از طريق هگل كار مشكلى بود. آيا اين بازخوانى امروزه هنوز براى شما معنى دارد؟
به نظر من ماركس يك نابغه بزرگ است . او از فيلسوفان و متفكران مهم قرن ۱۹است. كى ير كه گور و نيچه و فرويد هم از متفكران راديكال سده نوزدهم اند. ولى ماركس نقش برجسته اى داشت و ما هر آن مى توانيم به او باز گرديم، ولى نبايد از او بت سازيم. من معتقدم ديگر نمى توان به صورت انحصارگرايانه به ماركس گرايش داشت به اين دليل كه فكرمى كنم تمام «ايسم ها» تمام شده و رفته اند. «ايسم ها» نشانه هاى گذشته اند. من فكر مى كنم ما ديگر در زمان ايسم ها زندگى نمى كنيم.
• اگر حرف شما را درست فهميده باشم، شما مى گوييد ماركسيسم يك ايدئولوژِى است ولى ماركس يك فيلسوف همتراز هگل است؟
  بله . دقيقاً. و فكر مى كنم هر ايدئولوژى مى تواند منجر به بنيادگرايى شود و هر ايدئولوژى بنيادگرا موجب ايجاد حكومت توتاليتر و مخرب، و هر حكومت توتاليتر به ترور و خفقان مى انجامد. اين زنجيره از ايدئولوژى تا بنيادگرايى و توتاليتاريسم و ترور ادامه مى يابد. از ايدئولوژى، هيتلر و استالين پديد مى آيد. ولى فلسفه از هر نوع ايسمى جداست.
• مجارستان امروز را چگونه توصيف مى كنيد؟ آيا به نظرتان جامعه اى دموكراتيك است؟
 
108942.jpg
مجارستان امروزه يك جامعه مصرف كننده است، چرا كه جامعه اى سرمايه دارى است. در يك جامعه سرمايه دارى بايد ميزان مصرف بالا برود تا بتواند خود جامعه را بازتوليد كند. ولى در عين حال مجارستان يك جامعه دموكراتيك است همراه با يك نظام چند حزبى. آگاهى اجتماعى بسيار اندكى هم در حال حاضر در حزب سوسياليست مجارستان وجود دارد، ولى حتى آنها نيز نسبت به بقيه كمتر مصرف نمى كنند. علت عمده فقر هم برمى گردد به نژادپرستى جديدى كه در مجارستان شكل گرفته است. در مجارستان نيمى از جمعيت زير خط فقراند و نيازمند كمك دولت. اينها مسائل مهمى اند. شما نمى توانيد جامعه اى را توسعه دهيد و به عدالت اجتماعى بى توجه باشيد. من جامعه مصرفى را دوست ندارم. اگر منظور از جشن كريسمس خريدن يك ماشين بهتر باشد، من علاقه اى به آن ندارم.
• آيا به سياست علاقه خاصى داريد؟
  در تمام زندگى ام مى خواستم سياست را بفهمم. و آن چيزى بود كه مرا به سوى فلسفه اخلاق و فلسفه سياسى مى كشاند و هر چيزى كه درباره فلسفه سياسى و فلسفه اخلاق نوشته ام به آن بر مى گردد.
•هيچگاه در رژيم توتاليتر با مرگ روبرو شده ايد؟
  يك بار رژيم كمونيستى مى خواست مرا بكشد و من مطمئن بودم كه آنها مرا خواهند كشت. من مرگ را احساس كرده ام. وقتى مرگ نزديك است آن را احساس نمى كنيد، شما مرگ را وقتى احساس مى كنيد كه از شما دور است. وقتى بچه بودم از مرگ مى ترسيدم. اين احساس وقتى كه كاملاً با مرگ رو در رو شدم مرا ترك كرد.
• تجربيات شما براى جوانان ايرانى مى توانند جالب و آموزنده باشند.
  من فكر نمى كنم كه از دانش زيادى برخوردارم و نمى خواهم به جوانان ايرانى زندگى كردن بياموزم. فقط مى خواهم بحث هاى خوبى با آنها داشته باشم. مى خواهم علايق آنها را بدانم و با آنها گفت و گو كنم. من منتظر ديدار با اين جوانان هستم. به اميد ديدار شما در ايران.

گامی تا...(2)

                                                               نیایش

نيايش تو را هدايت مي كند .

نيايش يك عمل نيست بلكه يك حالت است .

تو ميتواني نيايش كني بلكه در نيايش واقع مي شوي .

آناني كه نيايش را به مثابه ي عمل فرض مي كنند از حقيقت آن در مي مانند

زيرا هر آنچه انجام مي دهند از سطح فراتر نمي رود .

عمل هرگز از حاشيه به سمت مركز ميل نمي كند عمل در حاشيه متوقف مي شود

همان طور كه امواج در سطح اقيانوس مي مانند وبه اعماق نمي روند .

اعماق اقيانوس همواره آرام وساكت مي ماند .

در اعماق نه از توفان خبري هست ونه ازبي قراري امواج .

دريا ممكن است در سطح خود متلاطم باشد اما درژرفاي خود چنين نيست .

عمل مانند موج است راهي به ژرفاي تو ندارد .

نيايش نيز همين طور است اگر به سطح عمل تنزل كند سطحي مي شود

از محتوا خالي مي شود.

ممكن است خم وراست شوي ممكن است چيزهايي بر زبان جاري كني اما بي روح وبي حالت .

بايد ياد بگيري چگونه به مقام نيايش برسي ونيايش در تو بشكفد .

بدين سان اتفاقي در ژرفاي وجودت مي افتد .

حادثه اي در تو رخ مي دهد كه سر تا ‌‌‌پايت را دگرگون مي كند .

بنابراين فراموش نكن كه نيايش يك عمل نيست .

فراموش نكن كه نيايش لقلقه ي زبان نيست .

نيايش آموختني نيست .

نيايش خود جوش است .

بايد از آن تو باشد بايد از ضمير تو بجوشد در ظاهر نماند از اعماق بر آيد .

در هر حال نيايش ومراقبه يكي هستند تفاوتي وجود ندارد .

مراقبه نيايش است ونيايش مراقبه .

ساكت بودن به تمامي ساكت بودن سپاس وحمد به جاي آوردن براي سرشاري زندگي

براي زنده بودن وبا زباني خاموش كلمه شكر را نه بر زبان بلكه بر جان جاري كردن نيايش است .

نيايش برترين تجربه ي عارفانه است .

در زندگي تنها چيزي كه ارزش آموختن دارد عاشقي است .

زندگي فرصتي است تا عشق ورزيدن را بياموزيم .

زندگي مدرسه است مدرسه ي عشق .

اگر در درس عشق مردود شوي در اين مدرسه هيچ چيز نياموخته اي

اگر شيوه ي عاشقي را بياموزي به مدرسه آمدنت بيهوده نبوده است .

بدبختانه فارغ التحصيلان موفق مدرسه ي زندگي اندك اند .

شيوه هاي عاشقي راز آلودند وبا شيوه هاي سوداگرانه ي زميني رابطه اي معكوس دارند .

براي مثال در شيوه هاي معمول زميني براي افزودن بر آنچه كه داري بايد جمع كني .

در شيوه ي عاشقي براي افزودن بر عشقي كه داري بايد بيش تر وبيش تر ببخشي .

در شيوه ي عاشقي تنها با سهيم شدن عشق است كه مي توان عشق را حفظ كرد .

در اين جا قانوني بكل متفاوت جاري وساري است .

اين قانون با قوانين مبتني بر سود وزيان دنياي مادي فرق دارد .

پول از يك قانون پيروي مي كند اگر پول بيش تري مي خواهي پول بيش تري جمع كن

استثمار كن پست شو لقمه را از دست ديگري قاپ بزن تنها در اين صورت مي تواني ثروتمند شوي .

اگر ديگران را درپول خود شريك كني كم مي آوري .

قانون عشق بر خلاف قانون دنيا است اگر عشق را احتكار كني عشق مي ميرد

انرژي خلاق موجود در آن به انرژي ويران گر تبديل مي شود خوني مي شود انتحاري مي شود .

همان انرژي كه بايد رحمت مي شد مصيبت وبلا مي شود عشقي كه شهد بود شرنگ مي شود .

عشق اگر پنهان شود سم است ان را با ديگران قسمت كن بگذار همچون چشمه سخاوتمندانه جاري شود

آنگاه شهد مي شود .

هر چه بيش تر ببخشي بيش تر مي شود .

عشق قلمرويي متفاوت دارد بايد آن را بياموزي هر كسي بايد خود آن را فرا بگيرد

زيرا جامعه علاقه اي به آموزش ان ندارد . در واقع جامعه بر عليه آن است.

زيرا اگر عشق را تجربه كني در مي يابي كه جامعه و ساختار آن يكسره باطل

و مضحك است.

آنگاه كه زيبايي عشق را درك كني جاه طلبي را كنار خواهي گذاشت.

 در حالي كه سقف جامعه بر جاه طلبي استوار است.

و متاسفانه جامعه به سوي آن كشيده مي شود براي رسيدن به

 مقام هاي مملكتي ب يكديگر رقابت مي كنند چه صحبتهايي كه

از ثواب و نا ثواب براي گرفتن آرا مردمي بر لب جاري نمي سازند.

اين ها دل مشغولي هاي آدمهايي است كه رايحه ي عشق

به مشامشان نرسيده است.

 

جامعه شناسی

                                                    میان خدا و شیطان

 عقل گرايى شكوهمند شيوه زندگى اخلاقى و قاعده مندى كه از دل الهامات دينى بيرون مى آيد چند- خدايى را از تخت به زير كشيده و «چيزى كه لازم است» را به جاى آن بر تخت نشانده است. مسيحيت در مواجهه با واقعيت هاى زندگى درونى و بيرونى ناچار شده است تا به مصالحه هايى تن دهد و به قضاوت هاى نسبى اى گردن نهد كه همه ما مواردشان را در تاريخ مسيحيت مى شناسيم. امروز برنامه هاى عادى زندگى روزمره دين را به هماوردى مى خواند. بسيارى از خدايان كهن از گورهايشان برمى خيزند، آنها افسون زدايى شده اند و به همين دليل شكل نيرو هاى غيرشخصى را به خود مى  گيرند. آنها تلاش مى كنند بر زندگى ما تسلط يابند و نبرد جاودان شان با يكديگر را از سر مى گيرند. كار دشوارى براى انسان مدرن و خصوصاً نسل هاى جوان تر برآمدن از عهده استلزامات زندگى هر روزه است. طلب همه جاگير «تجربه» از همين ضعف مايه مى گيرد، مى گويم ضعف چون ناتوانى از پذيرفتن و كنار آمدن با جديت عبوس دوران مقدر ما نشانه ضعف است...تقدير دوران ما با عقلانى شدن و خردورزى و مهم تر از همه «افسون زدايى از جهان» رقم خورده است. دقيقاً والاترين و غايى ترين ارزش ها از صحنه پس نشسته و يا در عرصه  متعالى زندگى عرفانى و يا در اخوت روابط مستقيم و شخصى انسانى منزل گزيده اند. اتفاقى نيست كه عظيم ترين هنر هاى ما هنر شخصى و صميمى است و نه هنر عظيم و شكوهمند. اين هم تصادفى نيست كه امروزه تنها در كوچك ترين و صميمى ترين حلقه ها در موقعيت هاى انسانى شخصى در pianissimo است كه چيزى مى تپد كه متناظر است با pneumaى نبوى، روحى كه در زمان هاى قبل همچون شوريده عالم سوزى اجتماعات بزرگ را درمى نورديد و آنها را به هم پيوند مى زد. اگر سعى كنيم سبكى عظيم را «ابداع» كنيم و آن را به هنر تحميل كنيم، هيولا هاى رقت انگيزى توليد خواهد شد نظير آثار و بنا هاى بسيارى كه در بيست سال گذشته ساخته شده اند. اگر كسى بدون حضور نبوتى جديد و حقيقى به مدد عقل بكوشد دينى جديد بنياد كند، باز به معنايى درونى چيزى مشابه زاده خواهد شد. فقط با اثراتى وخيم تر و نهايتاً نبوت دانشگاهى تنها منجر به ايجاد فرقه هاى متعصب خواهد شد و هيچ گاه به خلق جماعتى واقعى نخواهد انجاميد.بايد به كسى كه از تحمل مردانه بار سرنوشت زمانه ناتوان است گفت: او مى تواند لطف كرده و صاف و ساده و بدون قيل و قال و جلب توجهى كه ويژه عاصيان و انتقام گيرندگان است بازگردد. آغوش گرم و پرمحبت كليساى كهن به روى او گشوده است. دست كم آنجا به او سخت نخواهند گرفت. او بايد به هر شكلى شده «قربانى فكرى اش» را تقديم كند- از اين كار گريزى نيست. اگر او از عهده اين كار برآيد نبايد او را سرزنش كنيم چرا كه اين گونه ذبح فكرى به خاطر رسيدن به ايمان دينى بى قيد و شرط از نظر اخلاقى چيزى است كاملاً متفاوت با شانه خالى كردن از وظيفه ساده حفظ انسجام فكرى. اين گونه شانه خالى كردن زمانى پيش مى آيد كه شخص شجاعت لازم را براى روشن كردن موضع غايى اش ندارد و اين وظيفه را با قضاوت هاى نسبى سست بر خود آسان مى كند. از نظر من مقام اين نوع بازگشت دينى از نبوت آكادميك رفيع تر است، چرا كه نبوت آكادميك اين نكته را به خوبى درنمى يابد كه در كلاس درس دانشگاه هيچ فضيلتى جاى ندارد جز انسجام فكرى صاف و ساده. اما انسجام ما را وادار مى كند، بگوييم وضعيت براى آن عده كثيرى كه امروز چشم انتظار پيامبران و منجيان نو هستند همان است كه طنين آن در سرود زيباى ديده بان ادومى زمان تبعيد به گوش مى رسد و در كلمات اشعياء نبى آمده است:
كسى از سعير به من ندا مى كند كه اى ديده بان از شب چه خبر* اى ديده بان از شب چه خبر* ديده بان مى گويد كه صبح مى آيد و شام نيز* اگر پرسيدن مى خواهيد، بپرسيد و بازگشت نموده بياييد*
مردمانى كه اين گفته خطاب به آنان بود بيش از دو هزار سال جست وجو كرده اند و چشم به راه بوده اند و وقتى سرنوشت اين انتظار را مى فهميم لرزه بر اندام مان مى افتد. از اين نكته اين درس آموخته مى شود كه از طلبيدن و انتظار صرف، چيزى عايد نخواهد شد و ما بايد به شكل ديگرى عمل كنيم. ما بايد دست به كار شويم و «مقتضيات زمانه» را هم در روابط انسانى و هم در مشاغل مان دريابيم. اما اين كارى است بسيار روشن و ساده، مشروط به آن كه هر كسى شيطانى را كه رشته هاى زندگى اش را در دست دارد پيدا كند و به او گردن نهد.

قطعه

                                                  از مقالات شمس تبريزي

 

تماشا آن كس را باشد كه پيل را تمام ديد، اگرچه هر عضوى از او حيرت آرد، اما آن حظ ندارد كه ديده كل.
تا جان دارى بكوش پيش از آن كه منادى اجل برآيد. اين منادى مى شنوى چه مى گويد بر سر مناره؟ مى گويد: يكى را از شهر بيرون مى كنند، بياييد، تا زودتر بيرون برند، كه اگر بيرون نبرند، همه، خانه ها رها كنند از گند او، بگريزند.
مردان در همه عمر يك بار عذر خواهند و بر آن يك بار هم پشيمان. درويش يك بار بايد كه توبه كند در همه عمر و بر آن هم پشيمان كه چرا بايستى كه در راه من اين آمدى. محتسب از اندرون مى بايد كه بيرون آيد. چيزى كه حجاب من خواهد بود از من، چرا رها كنم كه پيش آيد؟ چون آن تشويق را بهلم تا پيش آيد، مرا مشتغل كند به دفع خويش، به اشتغال خويش نرسم.گربه كه گوشت از من ببرد به گرفتن گربه مشغول شوم، از گوشت خوردن بمانم آن ساعت.
اول با فقيهان نمى نشستم، با درويشان مى نشستم. مى گفتم آنها از درويشى بيگانه اند. چون دانستم كه درويشى چيست و ايشان كجا اند، اكنون رغبت مجالست فقيهان بيش دارم از اين درويشان. زيرا فقيهان بارى رنج برده اند. اينها مى لافند كه درويشيم. آخر درويشى كو؟
همه انبياى معظم در عشق درويشى مى سوخته اند. تا موسى فرياد مى كند اجعلنى من امه محمد.محمديان را اين مسلم شده. هر قصه اى را مغزى هست. قصه را جهت آن مغز آورده اند بزرگان، نه از بهر دفع ملالت. به صورت حكايت براى آن آورده اند تا آن غرض در آن بنمايند.
معنى سخن گفتن با كسى همچنين باشد كه پيش چشم تو و دل تو حجابى است همچنين، من  آن حجاب را برمى دارم كه نياز مى بايد به حضرت بزرگان. عليكم بدين العجايز. نياز ايشان به از همه. فخر رازى و صد چون او بايد كه گوشه مقنعه آن زن نيازمند راستين برگيرند به تبرك و افتخار و هنوز حيف بر آن مقنعه باشد.
•••
شيخ ابومنصور را پسرى بود سخت با جمال. جوانى را دل به او رفته بود و شيخ واقف بود، به نور دل نه به اراجيف، كه شيوخ را تنها خبر از راه حواس نيايد، از طريق الهام و وحى آيد.
احوال فلك بجملگى مى دانند
آنها كه محققان و ره  بينانند
ليكن به كرم پرده كس ندرانند
زان سان كه زمانه مى رود مى رانند
و آن جوان از آتش عشق آمد به خدمت شيخ، كه من مريد مى شوم. شيخ قبول كرد. با خاصان خود و محرمان خود به راز مى گفت كه درين جوان گوهرى هست عظيم و حجابى هست عظيم و من بر هر دو واقفم، و شما را هم واقف مى كنم. مى فرمود پسر را كه در خلوت مى آيد با آن جوان و مغامزى او مى كند، تا شبى جوان قصد پسر كرد. حاصل؛ پسر را كشت و قصد كرد كه بيرون  آيد و بگريزد. شيخ صوفيان را بيدار كرد و گفت: فلان چنين حركتى كرده است و مى خواهد كه بگريزد و ما راه بر او بسته ايم. در را نمى يابد، همه به اطراف ديوار مى بيند و بيم است كه زهره او بدرد. برويد او را بگوييد كه شيخ ترا مى خواند و احوالت را مى داند، بيامدند، در باز كردند، خانه غرق خون ديدند، اما نيارستند فرياد كردن از ترس اشارت شيخ. او را آوردند به خدمت شيخ. شيخ خندان خندان پيش آمد، در كنارش گرفت و خرقه خود بيرون كرد و در او پوشانيد، و بياورد، و در مقام خود بنشاند و گفت: ترا همين حجاب مانده بود تا به اين مقام برسى.
•••
آن يكى در طلب بود سال ها، پيش هركه مى شنيد مى رفت؛ البته در واز نمى شد. روزى سر بر خشتى نهاد و بخفت، مقصود خود را خواب ديد. برخاست و آن خشت را بوسه مى داد و كنار مى گرفت. بعد از آن هرگز جايى نرفتى بى آن خشت. نماز نكردى بى آن خشت. اگر مهمانى، اگر تعزيت، اگر شادى، اگر خواب، اگر رنجورى، اگر سقايه، بى آن خشت نبودى. اگر كسى بيامدى او را ثنا گفتى، گفتى: اول اين خشت مرا بگو، اين گوهر مرا بگو. اگر كسى بيامدى كه مصافحه كند، گفتى: دست در اين خشت من بمال اول. آخر گفتند: اين چيست؟ گفت: چيست كه نيست؟ هرچه نيكوست دارد، هرچه بد است هيچ ندارد. سى سال بود كه چيزى ياوه كرده بودم، دوش سر برين خشت نهادم آن را باز يافتم.
جانا جانا، دل من اين كى پنداشت
كز وصل توام اميد بر بايد داشت
فارغ بدم از غصه،  فلك نپسنديد
خوش بود مرا با تو، زمانه نگذاشت.
•••
اگر بيگانه مرا صد كفش بزند، هيچ نگويم، اما از يگانه سر مويى بگيرم، آن شفقت است و رحمت.
چنانكه در قصه حلاج- كه اين ديگران در زبان انداخته اند كه يخ از آن مى بارد. آن حكايت از كسى خوش آيد، كه همان حال دارد- حكايت مى كنند كه چون او را برآويختند، فرمان شحنگان شرع بود كه بعد از آويختن هر يكى از اهل بغداد سنگيش بزنند. هر يكى چند سنگ منجنيقى مى زدند. دوستانش را هم الزام كردند. چاره نبود، دسته گل عوض سنگ مى انداختند در حال در ناله آمد. آن نظر كه آن حالت را ادراك مى كرد، به تعجب سئوال آغاز كرد كه بدان همه سنگ ها نناليد، به دسته هاى گل زدند ناليدى؟ گفت اما علمتم ان الجفاء من الحبيب شديد.

فلسفه

                                                       انسان غیر عقلانی

هنگامى كه ما مى گوييم بشر در انتخاب خود آزاد است، منظور اين است كه هر يك از ما با آزادى، خود را انتخاب مى كنيم. همچنين با اين گفته مى خواهيم اين را نيز بگوييم كه فرد بشرى با انتخاب خود همه آدميان را انتخاب مى كنند.در واقع هر يك از اعمال ما آدميان، با آفريدن بشرى كه ما مى خواهيم آن گونه باشيم، در عين حال تصويرى از بشر مى سازد كه به عقيده ما بشر به طور كلى بايد آنچنان باشد.انتخاب چنين و چنان بودن در عين حال تاييد ارزش آنچه انتخاب مى  كنيم نيز هست زيرا ما هيچ گاه نمى توانيم بدى را انتخاب كنيم. آنچه اختيار مى كنيم هميشه خوبى است و هيچ چيز براى ما خوب نمى تواند بود مگر آنكه براى همگان خوب باشد.
• آدمى با انتخاب راه خود راه همه آدميان را تعيين مى  كند
از طرف ديگر، اگر وجود مقدم بر ماهيت است و اگر ما بخواهيم در عين حال كه خود را مى  سازيم وجود داشته باشيم، آنچه از خود ساخته ايم  براى همه آدميان و براى سراسر دوران ما معتبر است.بنابراين مسئوليت ما بسيار عظيم تر از آن است كه مى پنداريم زيرا اين مسئوليت همه عالم بشرى را ملتزم مى كند.اگر من كارگر، پيوستن به سنديكايى مسيحى را برمى گزينم نه پيوستن به حزب كمونيست را و اگر با اين كار بخواهم بگويم كه در حقيقت، تسليم و رضا چاره كار بشر است و بهشت آدمى در روى زمين نيست، با اين كار نه تنها شخص خود را ملتزم ساخته ام بلكه تسليم و رضا را براى همگان خواسته ام و در نتيجه اقدام من همه آدميان را ملتزم مى سازد. حتى اگر بخواهم كار انفرادى تر و خصوصى ترى انجام دهم: مثلاً ازدواج كنم و داراى فرزندانى بشوم _ هر چند اين ازدواج منحصراً مربوط به وضع خود من يا عشق من يا هوس شخصى من باشد _ با اين همه، نه تنها خود را با اين كار ملتزم ساخته ام، بلكه همه افراد بشر را در طريق انتخاب يك همسر مستلزم كرده ام. بدين گونه، من مسئول خود و مسئول همگان هستم و براى بشر صورتى مى آفرينم كه خود برگزيده ام. به عبارت ديگر با انتخاب خود، همه آدميان را انتخاب مى كنم.اين معنى به ما اجازه مى دهد كه مفهوم كلمه هاى تا حدى مطنطن، مانند دلهره و وانهادگى و نوميدى را دريابيم.چنان كه هم اكنون خواهيم ديد، اين كار بسيار ساده است. ابتدا بايد ديد منظور از دلهره چيست؟
• دلهره
اگزيستانسياليسم با صراحت اعلام مى دارد كه بشر يعنى دلهره. مفهوم اين جمله چنين است: هنگامى كه آدمى خود را ملتزم ساخت و دريافت كه وى نه تنها همان است كه موجوديت خود، راه و روش زندگى خود را تعيين و انتخاب مى كند بلكه اضافه بر آن قانونگذارى است كه با انتخاب شخص خود جامعه بشرى را نيز انتخاب مى كند، چنين فردى نخواهد توانست از احساس مسئوليت تمام و عميق بگريزد.راست است، بسيارى از مردم دلهره ندارند اما به نظر ما اينان سرپوشى بر دلهره خود مى گذارند، يعنى از آن مى گريزند.مسلماً بسيارى از مردم مى پندارند كه با انجام دادن فلان كار فقط خود را ملتزم مى سازند و هنگامى كه به آنان گفته شود: راستى اگر همه مردم چنين كنند، چه خواهد شد؟ شانه بالا مى  اندازند و با بى اعتنايى جواب مى دهند كه: «همه مردم چنين نمى كنند.»اما در حقيقت بايد هميشه از خود پرسيد: اگر همه چنين كنند، چه پيش خواهد آمد؟
• دلهره و سوءنيت
از اين انديشه نگران كننده جز با نوعى سوءنيت نمى  توان گريخت.كسى كه دروغ مى گويد و با گفتن اين كه همه مردم چنين نمى كنند براى خود عذرى مى تراشد، كسى است كه با وجدان خود بر سر ستيز است. زيرا عمل دروغ گفتن يعنى به دروغگويى ارزش عام و كلى بخشيدن، حتى هنگامى كه دلهره در حجاب قرار گيرد، باز هم تجلى مى  كند.

گامی تا... (1)

چرا تفاوت بين انسانها شكافي تا اين حد غير قابل پوشش دارد؟

چرا ما به زندگي با چشمان بسته عادت كرده ايم؟

آيا ما آموخته شده ايم تا كوركورانه گام برداريم؟

هر نوزادي با چشماني به پاكي و روشني چشمان بودا متولد مي شود.

اما ما به او مي آموزيم كه چگونه چشمان خود را براي هميشه ببندد.

كودك به سادگي فراموش مي كند كه روزي چشماني براي ديدن داشته است.

مثل آن است كه پرنده اي را از روز نخست بيرون آمدن از تخم در قفس

نگه داشته باشند. اين پرنده هيچ گاه لذت پريدن را تجربه نكرده است.

هيچ گاه از فراز ابرها به زير نگاه نكرده است.

هيچ گاه طعم ترك كردن آشيانه را نچشيده است. او در قفس زيسته است

او چيزي در خاطر خود ندارد ( از دست دادن همراهان خود در زمان كوچ.

مرگ اطرافيان در اثر خراب كردن آشيان به دست بيرحم صياد و...)

 او چگونه به ياد بياورد كه بال و پر داشته است؟

او هيچ گاه مجاز نبوده كه بال و پر خويش را باز كند او با اين تجربه

 بيگانه بوده است.

آهسته آهسته بال وپراوبه يك بار مزاحم تبديل مي شود و پرنده در مي ماند

كه اساسا چرا اين زوايد در تن او روئيده است.

شايد دليل و برهاني براي روئيدن آنها بيابد اما دليل درست روئيدن آنها را

 نخواهد فهميد مگر آنكه پرنده اي ديگر را خارج از قفس در حال پرواز ببيند

و براي پريدن ترقيب شود.

اين تمامي نقش يك استاد و پير است.

ترغيب كردن شاگردان براي فهميدن دليل روئيدن بال و پر در وجودشان

و ترغيب آنها براي بيرون آمدن از قفس و پريدن و اوج گرفتن.

( اما بايد اعتراف كنم كه سخنان آن پير فرزانه در وجود بي وجود من

آنچنان كه بايد نقش نبسته است. پروردگارا كمكم كن خود به ويرايش

 اين كلمات مي پردازم بل گيرايي در من فزوني يابد)

استاد به شاگرد مي فهماند كه قفس ضرورت وجودي و ذاتي او نيست

بلكه قفس عادت است. كوري طبيعي نيست.

چشمها را بايد گشود و ديد و اين كه ديدار روشنايي. حق چشمهاست.

فقط ابن جا و در لحظه اكنون باش. فقط اين جا باش.

اين چند روزي كه اين جا هستي آواز بخوان و برقص و دنيا و

 ما فيها را فراموش كن.

اما من بايد تلاش كنم هر چند در دنياي قرن 21 كمي ...

به خود مي گويم بگذار دنياي تو در اين چند روزه عشق باسد و روشني و آزادي.

آنگاه اين دنيا براي هميشه دنياي تو خواهد بود.

آتنگاه است كه حاشيه برگ شقايق توجه تو را به خود جلب مي كند و تو خيره خيره تنها

نظاره گري و او با تو به سخن مي نشيند.

حال بحث نيايش باز مي شود.

اما بماند براي روزي ديگر.......

آموزه

فرا گرفتم بل بهتر. آموختم که بهترین و با صفا ترین کلاس این عالم خاکی کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیا ست. آری آن پیری که خمی در قامتش نشان از افتادگی و تواضع وی دارد اما من خمیدگی نمی بینم در پس این خمیدگی راست قامتی به بلندای هستی وجود دارد تا ارتفاع کمال انسانی که مقصدی والا تر از آن برای اهدافش نیافته است. کوچک ترین خطا حتی روزنه ای که هست را محو می کند دقتی به بزرگی هستی می باید. حال پیدایی روزنه ای برای هدایت دیگران باز نموده است که فراخی آن وابسته به خویشتن خویش است. وصف وی نمی دانم. نکند به این اشتباه عظیم بیانجامد. چهره ای بشاش و نورانی چشمانی نه نافذ بلکه گو یای مطالبی پر بار و گیرا تا بدان جا که اگر خطا یی صورت پذیرد حرفهای وی نگاهی بیش نیست. گفتاری بیش از این دسترنجی بهتر از همان نگاه ندارد. به سخن کوتاه گردد.

نیچه

فردریش ویلهلم نیچه (F.W.Nietzche) (زادهٔ ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ میلادی - درگذشتهٔ ۲۵ اوت ۱۹۰۰ میلادی). فیلسوف مشهور آلمانی که از مشهورترین عقاید وی نقد فرهنگ، دین و فلسفه‌ٔ امروزی بر مبنای سئوالات بنیادینی دربارهٔ بنیان ارزشها و اخلاق، بوده است.

 او به سال ۱۸۴۴ در روکن واقع در لایپزیک به دنیا آمد. هنگامی که پنج سال داشت پدرش بر اثر شکستگی جمجمه درگذشت. وی از چهار سالگی شروع به خواندن و نوشتن و در ۱۲ سالگی شروع به سرودن شعر کرد.

او که ابتدا در رشته الهیات تحصیل می‌کرد به زودی از مسیحیت علوم الهی روگردان گردید. او پس از پایان تحصیلاتش در مدرسهٔ پفورتا در دانشگاه بُن و لایپزیک مشغول تحصیل گردید. در این دانشگاه وی به فلسفهٔ یونانی آشنا گردید.

در ۲۳ سالگی به خدمت نظام فرا خوانده‌شد، اما در ماه مارس ۱۸۶۸ بدلیل مجروحیت تربیت نظامی او پایان یافت و درنتیجه به عنوان پرستار در پشت جبهه گماشته شد.

از سال ۱۸۷۹ نیچه استاد فیلولوژی در دانشگاه بال بود و مرید و طرفدار آرتور شوپنهاور فیلسوف شهیر آلمانی. با واگنر آهنگساز آلمانی دوستی نزددیک داشت. وی بعدها گوشهٔ انزوا گرفت و از همه دوستانش رویگردان شد.

در سال ۱۸۷۹ ناگهان سخت مریض شد و بالاخره در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ در اثر سکته مغزی درگذشت.

آثار نیچه :

 

                  تولد تراژدی

                     انسانی بیش از حد انسانی

                    آواره و سایه‌اش

                سپیده‌دم

                     حکمت شادان

                     فراسوی نیک و بد

                     تبارشناسی اخلاق

                    شامگاه بُتان

                    چنین گفت زرتشت

                    دَجّال

                    اینک انسان (به لاتین : Ecce Homo)

                     ارادهٔ معطوف به قدرت

تجربه ی حقیقت

بارها با خود اندیشیده ام چرا وارد دانشگاه شدم؟ کاش همان قطره ای از دریای فهم و آگاهی که قبل از ورود به دانشگاه داشتم را یدک می کشیدم تا بار ذهنم ثقیل نمی گشت. افکارم متلاطم نمی شد که در کشاکش آن پرسشگری ذهنم مرا تا جایی می برد که آشنایان و... مرا به شک در همه موارد متهم نمی کردند. اما من وارد دانشگاه شدم که شک کنم در مورد همه چیز زیرا شک پل رسیدن به حقیقت است. دانشگاه رفتم تا آگاهی بیشتری کسب کنم. آگاهی دو مرحله دارد یکی ذهن است و دیگری عدم ذهن است. ذهن مرحله آشوب است که چه آشوبی؟ گاهی خودم از عذابش در امان نیستم دریاچه متلاطم این همان دریاچه است که قبل از ورود به دانشگاه بوده که حال پر از امواج و آشوب گشته پس این ذهن من است. همان که دکارت گفت: من فکر می کنم پس هستم. اگر آنگونه که اطرافیان می خواهند باشم امواج ذهنم فروکش می کند و دریاچه ساکت و آرام می شود بدون موج بدون آشوب بدون اضطراب و این همان مرحله دوم آگاهی است عدم ذهن. آگاهی گاهی خود رادر سرو صدا بیان می کند در این صورت ذهن اسن که فعال است و هر گاه تبدیل به سکوت شود آن عدم ذهن است. آری شک و فکر مکمل هم هستند و همه اینها ابزار تحقیق درباره واقعیت عینی هستند. آری من رفتم تا به حقیقت برسم اما در مورد دین و دانش و اتهامهایی که می زنند به من: دانش قابل انتقال است اما حقیقت چنین نیست به همین دلیل است که دانش را فرا می گیریم اما دین را می ورزیم. در دانستنی ها با آموزگاران سرو کار داریم اما در دین با هادیان روبه روییم و فرق این دو بسیار است. معلم کسی است که یاد می دهد هادی کسی است که مبتلا می کند. ( به بحث عرفان بر می گردد که اگر بگویم بحثی دراز می طلبد ) معلم کسی است که اطلاعات تورا بیشتر می کند که دردانشگاه صورت پذیرفت. هادی کسی است که تورا نسبت به اینکه کیستی بیدار می کند و این کلید خداشناسی است. بنابراین نه آئین نه فلسفه و نه هیچ سیستم فکری دیگری نمی تواند دست حقیقت را در دستان تو بگذارد. پس چه باید کرد چه کنیم؟ باید حجاب دانسته ها را کنار بزنیم. باید حجاب آئین و سیستم فکری را کنار بزنیم باید طور دیگری دین را بیاموزیم. و این گفتاری است که بارها گفته ام و آنان که از تبار دیگرند سفسطه راجایگزین گفتمان کرده اند آنان به مرحله تبخیر فکری نرسیده اند بل ادعای این امر را دارند این هم بماند قضاوت با عقل و اندیشه خودتان. وجود داشته باشی بدون آنکه در بند فکری باشی و این همان است که من می خواهم و اصرار دارم اما اطرافیان درک نمی کنند و دائم بر من خورده می گیرند و در این لحظه است که حقیقت تجربه می شودتجربه حقیقت تجربه ای وجودی است که در ذهن و اندیشه همگان نمی گنجد.